وَقه اى در سپيده دم

صبحگاهان بود.
به ناگاه وَقّه بداد.
چشم بگشودم.
روی میز بود.
به جبر، دست دراز کردم و برداشتمش.
همان بود که ناپذيرا بودمش.
حسش نبود.
بيافکندمش بر میز.
و بخسبيدم.
دگر بار، بانگ بر آورد.
دور بود اين بار.
مرا توان نبود خاستن را.
بر وقه هايش گردن بنهادم.
و هی وقّه بداد.
و هى شکيبيدم.
و هى وقّه بداد.
و هى صبر پيشه بنمودم.
کم کم دريافتم چه خوش الحانست رینگ تونم.
بدو گوش جان بسپردم.
صدايش چون لالایی بود.
و هی وقّه بداد.
و هی با نغمه هايش بخسبيدم...

No comments:

Post a Comment