حماقتهای کودکی - 1

رضا به من میگفت پوخو کن.
منم پوخو میکردم.
و خوشحال میشدیم!

بعدش یه بار داشتم از آبخوری مدرسه آب میخوردم، رضا یواشکی اومد ته مونده ی برنج ظهرشو ریخت توی یقه م.
از اون موقع به بعد هرگز پوخو نکردم!



________________________________________
پ.ن.1 - پوخو، صدایی بود بین صدای گربه و صدای موسی کوتقی. شبیه صدای chubchubs.
پ.ن.2 - یادم نیست که برنج بود یا پودر پفک.

10 comments:

  1. خوب کردی
    ..
    آخرش نفهمیدم پوخو چیه...ریز نوشتی نه

    ReplyDelete
  2. !خودمون هم نمیدونیم چیه

    ReplyDelete
  3. تا مدتها یادمه میگفت پوخو کن. منم میگفتم نه اون دفه برنج ریختی تو یقم. دیگه پوخو نیست! ء

    ReplyDelete
  4. =)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

    ReplyDelete
  5. یادته؟
    :D
    از همون بچگی اس میزدیم در حد بوندسلیگا

    ولی یادم میاد یه بار یکی پفک ریخت توی یقم یادم نیس کی بود! ء

    ReplyDelete
  6. اونم من بودم :دی ولی خوب واسه اون برنجه بود که دیگه پوخو نکردی »دی

    ReplyDelete
  7. =)))))
    عجب روزگاری بودا

    ReplyDelete
  8. ما تو دهاتمون می‌گیم «اکبرکوتقی».

    ReplyDelete