آخرين پست سال دوهزار و نه
s2-e3 افسانه ی گامغزان
بعد از ظهر اُسشنبه
عصر روز قوزغاله
متروغ
گاهی وقتا با خودم فک میکنم واسه چی اون موجوداتی که توی مترو هستن نمیان بالا تظاهرات رو به گند بکشن؟
خب اینا از کجا اومدن؟
مادرجنده با پاترول زده به طرف، دنده عقب میگیره دوباره میاد از روش رد میشه. بازم میگیم نه ما خشونت به خرج نمی دیم. ما سبزیم. آخه دیگه وقتی خار مادر آدمو جلو چشمش میگان، میخام بدونم باید بریم دسته گل بهشون بدیم؟
خوابگاه تربیت معلم
اسپری سیاه رو اعصاب
یکی از دستاوردهای جنبش سبز، جایگزین شدن جملاتی نظیر "نیلوفر عشق رامین" و "فلان چیز تو فلان جای فلانی" های روی دیوار با "مـرگ بر دیکـتاتـور" و "فلان چیز تو فلان جای فلانی" می باشد.
فقط در حالت دوم، اون فلانیش یه مقدار عوض شده.
لیدی به گا
- لیدی گاگا گوش ندادی؟
+ نه لیدی گاگا کدوم خریه؟
- خیلی معروفه. باید گوش کنی. خوشت میاد.
+ ننه ی اح.مدی نژاد هم معروفه. باید خوشم بیاد؟
s2-e2 افسانه ی گامغزان
کورش مقیمی
مرتیکه ی چغندر مانند، تیپ زده و کنار ماشین خفنش وایستاده، همچی سینه سپر کرده و ژست گرفته که انگار همین الان یه قاره ی جدید کشف کرده.
بعد چی؟ داره می خونه که آی به گا رفتم و آی زندگیم ریده مونه و از وقتی که تو رفتی شبام بی ستاره شدن و بیا برگرد و این صحبتا
ای شاشیدم تو مغزت، کورش مقیمی و امثالت
یعنی شاشیدم توی مغز تک تکتون
کثافت
نظر به اینکه هیچکی به اسم ضایع فیلم رویای خیس گیر نداده، اسامی زیر برای استفاده ی فیلمسازان عزیز پیشنهاد میگردد:
هسته ی سفت
حرفه ی وزیدن (یا عملیات ترکاندن)
رسوخ مضاعف
مرغ داغ آسیایی
دخترک معصومی که خروس میخورد
هنرنمایی تازه کار داغ بور سوار بر دو خروس سیاه
مربع متوازی الاضلاع
گزینه ی الف: شیاف. طبیعتاً.
گزینه ی پنج: حتی المقدور به نزدیکترین مرکز خدمات پس از فروش، فروش می کنم.
گزینه ی خ: صورت مسئله رو پاک می کنم.
گزینه ی دال: طراح سوال و صاحب این وبلاگ رو از کون، دارش می زنم.
گزینه ی زال: به سلمان میگم بیاد ردیفش کنه.
گزینه ی طال: جمشید کیه؟
راهنمایی: هر کی گزینه ی دال رو بزنه خره
!
He thoughtfully gazes to the fallen leaves
aimlessly walks and walks and grieves
he listens to the voices in his head
he ponders his choices that he made
Remembering all the sad things to regret
confronting all the good things to forget
believing the truth is too harsh for him
too much to let go of his sweetest dream
No one will know it before it’s gone
no one will get it unless they got none
but still he wonders about the shining sun
there just has to be something to be done
He slowly fades and drifts away for sure
he has nothing here to stay for
nothing miraculously happens anymore
as he saddens with a heart of sore
He knows sometimes it becomes too late
and some things are too wrecked to be repaired
and he finally finds himself surrendered
trying to find a word which haven’t already been said
So he sits and stares at the wall
he breathes the chill in the wind of the fall
the more he struggles to find a reason
the less he finds a fair meaning to it all
s2-e1 افسانه ی گامغزان
Previously on
افسانه ی گامغزان
سپخدر و جابر قادری به همراه لاشخور آبی به سمت آشیانه ی جابر صابری واقع در کوه قاف، در حرکت بودند تا اسپیخ را ببینند. در میانه ی راه، به قلمروی استعماری عمو زنجیر باف وارد شدند و سپخدر با درفش کاویانی او را نمود و به زندگی چندین و پنج هزار ساله اش پایان بخشید.
Season 2
ظهر اُسشنبه
سپخدر بالای کنستانتره ی جابر قادری ایستاده بود و با شاخکی گریان، نظاره گر تکه های گوشت و مغز معلق در خون بود که شباهت زیادی به آب پرتقال طبیعی حاوی پالپ، داشت. لاشخور آبی نیز کنار او ایستاده بود و به محلول سوسپانسیون زل زده بود. بعد از چند دقیقه لاشخور آبی به آرامی گفت: "متاسفم! کاری از دست ما بر نمیاد!" و با پا هلشون داد سمت دریچه ی چاه روی کف زمین. و آخرش را هم با شلنگ، آب گرفت تا چیزی کف زمین نماند.
وقتی که سپخدر و لاشخور آبی پایشان را از قصر بیرون گذاشتند، فریاد سرور و شادی همه جا را فرا گرفت. هزاران کاو خسته و زخمی، که هنوز در حال اس زدن بودند، دور آن دو را فرا گرفتند و فریاد می زدند: صپخدر! صپخدر!
سپخدر به بالای سکویی رفت تا برای کاوها سخنرانی کند:
"کاوهای کمبوج!"
"دیکتاتور ظالم، حاکم مستبد، زخم چرکین کوه غین، لکه ی سیاه تاریخ کمبوج، آن کاو انگل گوزو، جغد پیر زورگو، اکیدینه ی شوم روزهای تاریک کاوها، آمریکای جنایتخوار، مدفوع صورتی دو پا، حاج میرزا محمد تقی الدین عمو زنجیر باف بزاق الآمنی البوجیه اِلیه، برای همیشه مرد!"
"من، سپخدر بزرگ، ناجی کاوها، از همین لحظه اعلام میکنم که همه ی کاوها با هم برابرند ولی همه تان روی هم، تخم من هم نیستید."
جمعیت همه با هم هورا کشیدند. تعدادی از کاوها جسد سرد و بی روح عمو زنجیر باف را با درفشی که از پهنا به او داخل شده بود، از قصر بیرون آوردند و در وسط حیاط قصر، عَلَم کردند.
"هم اکنون، همه ی شما شاهد آغاز فصلی جدید در تاریخ کاوها خواهید بود. شما و این قصر، شروع بزرگترین تمدن کاویت روی کمبوج است. تمدنی فرهیخته که هیچ چشمی نظیر آنرا ندیده است. این علَم، نماد رهایی از بند استبداد این پیر خرفت است و میدان آزادی نام دارد."
هیچ کس هورا نکشید.
"... و میدان هفتِ تیر نام دارد!"
اینبار جمعیت، از خوشحالی داشتند خودشان را جر می دادند.
نصفه کون بریده شده ی جابر قادری در گوشه ای از مزارع پشم، بر روی زمین افتاده بود و داشت آرام آرام، پشم و پیل های اطرافش را جذب می کرد و تبدیل به یک جابر قادری کامل می شد.
تخفّن و تجدّد
نمونه اش زیاده. یکیش همین چیزیه که الان خوندین. عمرا من یه ذره همین چیزی رو که گفتم قبول داشته باشم. فردا نری ملتو مسخره کنی که آره، داری ادای متخفّنین رو در میاری. نه. این خبرا نیس.
_______________________________________
*دست و پا بزنوندن یعنی کسی را وادار به دست و پا زدن کردن
کشف رابطه ی گوز با شقیقه در ساعت 6 صبح در پرادوی بابای مجید
عمود زنجیر باف، جیرفت
عمود زنجیرفت
عموت زن جیریفت
عموت زن گرفت
Twins
حالا نه که کاملا بشناسه، نه، ولی همونقد که شبیهه همونقد بشناسه!
شعور رانندگی
بدیش به اینه که آخرش می بینی همون ون سبزه که یه ربع پیش کنارت بوده، الان سه چار ردیف جلوتره!
انسان شناسی نوین - 4
یا گی هستند.
یا دچار کون گشادی مزمن هستند.
یا به ترس از عدم روشنفکر انگاشتگی همجنس گرایانه مفرط مبتلا می باشند.
آدم و حوا
بعدش خدا هر سه تاشونو پرت کرده بیرون.
اونوقت میگن تقصیر شیطانه!!
افسانه ی گامغزان - قسمت دهم
افبی آی وارنینگ و از این صحبتا
ورود اشخاص استریل، اکیداً ممنون
فصل دهم
صبح اُسشنبه
کیلومترها آنطرفتر در آنسوی کوه قاف، نسیم خنکی بر فراز مزارع پشم می وزید و نصفه کون بریده شده ی جابر قادری، در آسمان، به همراه باد، به این سو و آن سو حرکت می کرد و چشم انداز بدیعی را پدید آورده بود. اما فسوسا و دریغا که نه چشمی بود که از دید آن منظره مشعوف شود و نه نوری بود که اگر کسی آنجا می بود می توانست آنرا ببیند. هیچ کسی هرگز این صحنه را ندید و هیچ کسی از این لحظه ی باشکوه سخنی نگفت و رقص صبحگاهی قنبلک تنها، برای همیشه از تاریخ محو شد. حتی خود جابر قادری نیز درکی از عضو بریده شده ی خود نداشت. و نصفه کونِ فراموش شده، همچنان تک و تنها بر فراز مزارع پشم معلق بود و در آسمان غوطه می خورد.
سپخدر در آغوش "بخش اعظم جابر قادری" در خواب نازی فرو رفته بود و داشت خواب عمو زنجیر باف را می دید که به زنجیر کشیده شده و همه ی دوستان و خویشاوندانش نیز بالای سر او ایستاده اند و بر روی سر و هیکلش می شاشند. لاشخورها، کاوه ، Steve، کریم، نادره قادری، سپخر، مرحوم سپیخارد و سایرین همه خوشحال بودند و می خندیدند به جز جابر قادری. در خواب ِ او، جابر قادری یک شیشه ی شربت ب کمپلکس بود که مثل سماور یک شیر در وسط آن بود. شیشه ی شربت بالای سر سپخدر بود و شیر آن باز بود و محلول غلیظ ب کمپلکس داشت روی سر سپخدر می ریخت. سپخدر می توانست مزه آن را به خاطر بیاورد. شربت، مزه ی شاش می داد.
ناگهان عمو زنجیر باف از جایش بلند شد و زنجیر هایی را که به دست و پایش متصل بودند پاره کرد. همه از ترس به خودشان ریدند، ولی چون بالای سر عمو زنجیر باف بودند، سر تا پای عمو زنجیر باف از گه پوشانده شد. جابر قادری نیز که هنوز شیشه ی شربت بود، از شدت ترس، شاشبند شد. عمو زنجیر باف به سمت سپخدر حمله کرد و گلوی او را چسبید و او را بلعید.
وقتی سپخدر داشت از حلق عمو زنجیر باف عبور می کرد، خواست به زبانِ ته حلق ِ او چنگ بیاندازد ولی بیش از حد لزج بود و پنجولش لیز خورد و نتوانست آنرا بگیرد و به درون مری او افتاد و سر خورد تا به معده اش رسید. معده عمو زنجیر باف شبیه کاخش بود. سپخدر داشت کم کم هضم میشد. او با عجله به سمت پله های کاخ دوید و یک راست به سمت تخت پادشاهی رفت. تخت پادشاهی خالی بود و در آن به جای خود عمو زنجیر باف، یک حفره بود. سپخدر به درون حفره پرید. آن طرف حفره یک کانال باریک و طولانی بود که دیواره اش از جنس نادر جابری بود که مدام به پر و پاچه اش می چسبید. پس از اینکه مسیری طولانی را طی کرد نهایتا به درفش کاویانی رسید که آنرا در انتهای کانال مخفی کرده بودند. او درفش کاویانی را گرفت و مسیر کانال را ادامه داد تا نهایتا به بیرون کاخ رسید.
وقتی سپخدر در حالی که درفش را دست داشت، اطرافش را نگاه کرد (سپخدر شاخک دارد و برای دیدن به نور نیازی ندارد) عمو زنجیر باف را دید که شیشه ی ب کمپلکس را شکسته است و دارد آنرا لگد مال می کند. سپخدر شاکی شد و درفش را از پهنا، به عمو زنجیر باف داخل کرد. عمو زنجیر باف مانند شیر پیر نر خری که جوالدوز به تخمش زده باشند، نعره ای از اعماق وجود بر آورد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و بمرد.
سپخدر ناگهان لاشخور آبی را دید که با یک سطل شیرشاشائو بالای سر او ایستاده است. تا خواست به خودش بجنبد، لاشخور سطل را روی سرش خالی کرد.
سپخدر شاخکهایش را گشود و لاشخور آبی را دید که با سطل خالی کنارش نشسته است. کمی آنطرفتر توده ای خمیری شکلی را دید که شباهتهایی به جابر قادری داشت. سر تا پای خودش نیز خیس آب بود. عمو زنجیر باف نیز از شدت خونریزی مرده بود. سپخدر هنوز مزه ی شربت ب کمپلکس را در دهان خود احساس می کرد. لاشخور آبی با خودش گفت "انگار دیگه توی سیف مود نیست".
2 B kaanTniUd…
تبلور عرفان در شعر فارسی
هنّا هنّا هه امشبو نرو
هنّا هنّا هه از پیشم نرو
صب کن برویم
صب کن برویم ما
دیگه دیگه کُشتی منو
هنّا هنّا هه
حالات دوگانه در فرهنگ و ادب پارسی
حالتی* رفت که محراب به فریاد آمد
_________________________
* یگ حالت دوگانه
افسانه ی گامغزان - قسمت نهم
حوصلمون سر رف بس که وارنینگ دادیم
هر کی بهش بر خورد به تخمم که بهش بر خورد. چیکارش کنم خب؟
فصل نهم
سحرگاه اُسشنبه
وقتی که کمبوجیه برای آخرین بار آلارم موبایلش را یارو کرد زیر لب گفت: "بابا کون لق آمنی بوجیه و کمبوج و اون آسمون ...یش. میخاد چه غلطی بخوره." و باطری موبایلش را در آورد، کپه ی مرگش را گذاشت و خوابید. پربوجیه ی خسته، در آسمان، در حالی که به زور اخّ و تف، هر از گاهی قد یه چسی می درخشید، وقتی کم کم احساس کرد که آمنی بوجیه هم اسکول شده و قصد ندارد تصمیمی بگیرد، خودش تصمیم گرفت که تا غروب در آسمان باشد. پس همانجایی که ایستاده بود، به خواب فرو رفت و نور محیط null شد.
در کمبوج، ماهیت نور و دیده شدن اشیا مثل یک توپ و سطح رویی یک مقوا است. تصور کنید توپ را روی سطح مقوا رها میکنیم، اگر روی مقوا به سمت بالا باشد، مثل اینست که نور هست و تاریکی نیست. اگر مقوا ورچُپّه (سر و ته) باشد، یعنی نور نیست و تاریکی هست. و اگر محور عمود بر سطح مقوا موازی محور افق باشد، یعنی نه نور هست نه تاریکی، در عین حال هم نور هست و هم تاریکی.
کمبوج در وضعیت سوم قرار داشت. هیچ تاریکی و روشنی ای وجود نداشت و سایه ها نور بودند و نورها سایه. همه چیز یَگ حالت دوگانه ای داشت. جابر قادری و لاشخور آبی و سپخدر ِ hibernate شده، در کنار آتشی بودند که نورش تا بینهایت میرفت و هیچ چیزی را روشن نمیکرد. تنها چیزی که دیده میشد خود آتش بود که مثل یک سایه دیده میشد. هر از گاهی پربوجیه از خواب می پرید و یهو همه جا تاریک می شد. و سپس دوباره میخوابید و همه همان حالت را به خود میگرفتند. از دور، کاخ عموزنجیرباف، به واسطه ی مشعل های روی در و دیوارش معلوم بود.
لاشخور آبی: "الان وقتشه. کمبوجیه اینا خوابن. یه جوری باید رفت اون تو"
جابر قادری: "اون سپخدره رو بندا اینور. خودت همینجا بمون. بخوای بیای اونجا، پَر و پاچَت میگیره به اینور اونور، ریده میشه به هیکلمون"
لاشخور آبی: "بیا بگیر. فقط مثل اون تیکه ی... کجات بود؟ نصفه کونه همون... گمش نکنی"
جابر قادری: "خیالی نی. فقط این پاورش کجاشه؟"
لاشخور آبی: "دکمه نداره. باید آبی چیزی بپاشی تو صورتش!"
جابر قادری: "حله پَ ، ما رفتیم. کاری نداری؟"
لاشخور آبی: "نه قربان شما. سلام برسونید به عمو"
جابر قادری: "اگه نرسید چی؟ بذارمش توی اتان تا برسه؟"
لاشخور آبی: "نه اتان هیزه. بذارش توی کیریپتون که نجیبم هست کاریش نداره"
جابر قادری: "چطوره بذارمش تو ...؟ لا الا هه الل لاه"
لاشخور آبی: "استغفرالله. دهنتو گاز بگیر!"
جابر قادری: "دهنم پشت سرمه، دندونام بهش نمیرسه"
لاشخور آبی: "میخوای بذارش توی اتان تا برسه"
جابر قادری: "ای بابا اتان از کجام بیارم؟ متانو میگفتی باز یه چیزی"
لاشخور آبی: "همینجوری بخوای سس بگی تا فردا هم به کاخ نمیرسی"
جابر قادری: "ولی اگه بذارمم توی اتان میرسم!"
لاشخور آبی: "خودم میذارمت اگه همین حالا از جلوی چشمم خفه نشی"
جابر قادری: "اگه گفتی، اگه خفه بشم بمیرم، ارث و میراثم به کی میرسه؟"
لاشخور آبی: "به اون عمه ی ... لا الا هه الل لاه"
جابر قادری: "دهنتو گاز بگیر"
لاشخور آبی: "هه هه هه! سوختی! من دهن ندارم منقار دارم! هه هه هه!"
جابر قادری با ناراحتی فراوان، سپخدر به دوش (باسن)، به سمت نور های کاخ به راه افتاد.
To be cuntinued…
توصیه ی اخلاقی برای افراد دارای عقده ی خود کم بینی ای که هیچ گهی نشدند
وقتی با مترو، مسیر صادقیه-امام خمینی، یا مانند آن را طی میکنید، در ایستگاه شریف، در حالیکه قیافه ی سرشار از نبوغ گرفته اید، پیاده شوید و یکی دو تا کابین اونورتر دوباره سوار شوید.
افسانه ی گامغزان - قسمت هشتم
بسمه تاعالو.
این مقال حاوی عبارات ناپسندیست که خواندن آن، به افراد زیر -14 سال و شیرموزهای زیر -13 سال توصیه نمی گردد
فصل هشتم
دمدمه های صبح اُسشنبه
مرگ و میش بود. پربوجیه خوابش می آمد و داشت در آسمان اُس میزد. کمبوجیه هم کون گشادیش می آمد بیدار شود و هی آلارم موبایلش را آف میکرد و دوباره میکپید. کلا ً وضع بگایی بود چون روز بعد اُسشنبه بود و همه به صورت ناخودآگاه به این امر واقف بودند. کاوهایی که مزرعه را با زنجیر شخم میزدند، گاهی اشتباها ً همدیگر را شخم میزدند و اکثریت قریب به اتفاشان ناقص شده بودند. بعضی دیگر که بالای درختان کله کیوی داشتند میوه میچیدند اشتباها سبدشان را با خود به بالای درخت برده بودند و آنهایی که در پایین درخت بایستی سبد میوه را نگه می داشتند، تخم های بالایی ها را میچیدند و در جیبشان میگذاشتند. ماده کاو هایی که زنجیر می بافتند نیز به نوبه خود اس میزدند و غلامحسین می بافتند.
اسشنبه برای بقای جانداران کمبوج روز خطرناکی به حساب می آید. زیرا گامغزان ساکن کمبوج همگی در حالت عادی هم، به میزان قابل ملاحضه ای اسکول هستند، چه برسد به دابل اُس. راز ماندگاری همزیستی این همه موجود کانا در کنار هم، فقدان عقل و گوزیدگی مخ آنهاست. اگر در کمبوج، موجودی خردمند (در حد کفشدوزک یا گه-غلطانک کفایت میکند) قرار گیرد یا همه را بگا میدهد یا خودش بگا میرود. همانطور که یک جامعه متشکل از تعدادی موجود خردمند برای بقای خودشان از خِرد کمک میگیرند، در کمبوج نیز جامعه ی گامغزان برای همزیستی مسالمت آمیز، از بلاهت خویش بهره میجویند و با استفاده از نادانی خود، مشکلات جامعه ی خویش را تخمی تخمی حل میکنند.
و اما نکته ی مهمی در این روز نهفته است و آنرا با ذکر یک مثال روشن میکنیم.
سه موجود x و yوz را که همگی بهره هوشی برابر با کاهو دارند، در نظر بگیرید. به x یک عدد موز میدهیم تا بخورد. او بعلت نقص شعور، موز را در ماتحت خویش فرو میکند. y که در همان حوالی حضور دارد، وضعیت x را مشاهده میکند. سپس به سمت او میرود و موز را فشار میدهد تا بیشتر فرو شود. z هم این صحنه را میبیند و هیچ استنباطی نمیکند. x با این حرکت y کلی حال میکند و با y دوست می شود و همه چیز به خوبی و خوشی ادامه پیدا میکند.
حال اگر y بجای فشار دادن موز، اس بزند و بدود و با لگد بزند توی تخمهای x، و موز به بیرون پرتاب بشود و بیفتد زمین و له شود، سپس یک گامغزی پایش برود روی موز، مغزش کف زمین پخش شود، y خم شود تا مغزش را جمع کند و توی مشما کند تا برای شام آن شب ساندویچ مغز بخورد، x بخواهد به زبان خود y با او رابطه برقرار کند و بدود و با لگد بزند در کون y، y کله پا شود و گردنش بشکند، پدر z، x را با کلنگ بکشد و کودتا شود، در اینصورت ممکن است احتمالا ً اوضاع کمی بغرنج شود.
رفتار گامغزان در روز اسشنبه شامل دو حالت است که حالت اول وضعیتیست که در بالا اشاره کردیم و حالت دوم خودش یُگ حالت دو گانه ای دِره. مثلا در بعضی موارد (~~P=P) اس زدن در روز اسشنبه به منزله ی اس نزدن یک موجودخردمند است و این نیز به مراتب خطرناکتر از حالت قبل است.
اکثر حوادث مهم و تاریخی کمبوج در اسشنبه ها اتفاق می افتد.
شعر بی ناموسی
با من نموندی برو حالشو ببر
تو منو فروختی برو حالشو ببر
کونمو سپوختی برو حالشو ببر
windows xp maximum supported memory
این یه مسئله خاص سخت افزاریه که توش مونده بودم و جوابشو پیدا کردم واسه همین اینجا میزنمش
انگلیسی هم میزنم چون دوس دارم
I had this problem with windows XP maximum supported memory and now I've found the answer. I wanted to share with you.
most people think that the maximum physical ram that can be installed and recognized by XP is 4GB and their wrong! in fact if you have more than 4GB of physical memory and you have windows XP 32bit prfessional, then windows recognize it as 3.12GB or 3.50GB or something like that (between 3GB and 4GB). and windows uses virtual memory (pagefile.sys) to increase the overall memory.
you can change your virtual memory setting here:
control panel -> system -> properties -> advanced -> [in performance box:] settings -> advanced -> change
The virtual memory size will grow automatically due to software needs and grow up to following amount if you've selected the "System managed size" radiobutton:
"4GB - physical memory that you've installed inside your mainboard"
if you've selected the "Custom size" option, it will start from the "initial size" and grow up to the "Maximum size".
suppose that you have a 1GB phyical memory. recommended value for these two sizes are:
initial = 1.5GB (I dont' know why!)
maximum = 4GB - 1GB = 3GB.
also you can change the drive if you don't have enough space on drive C (drive in which windows has been installed). select drive C, select "No paging file", press "Set". then select another drive, select "System managed size" (or "Custom size" and enter desired values) and then press "Set", ok... and restart.
so:
maximum physical memory = between 3GB and 4GB (3GB is recommended).
maximum overall memory = 4GB.
PAE:
check if you see "physical address extension" in your system properties.
control panel -> system -> properties -> general -> [bottom of the page]
PAE means that windows allows the physical memory to be more than 4GB!! BUT IT DOES NOT WORK! shame on xp!
if you don't see that, you can try using PAE to see if it works or not:
Open C:\boot.ini and add /PAE switch to your operating system parameters, save the file, and then restart your computer.
use switches like this:
multi(0)disk(0)rdisk(0)partition(1)\WINDOWS="Windows XP" /noexecute=optin /fastdetect /PAE
suppose that you have 3GB of physical memory installed on your motherboard.
if you try to raise the overall memory more than 4GB it won't let you. because the maximum supported memory for XP is 4GB (physical+virtual).
now, if you run, for example, autocad and open several large files, and monitor the momory activity in task manager, then you'll notice when the memory usage reaches about 1.1GB, your system crashes. but you have at least 3GB of memory!
now this is the trick:
use /3GB switch and then restart.
like this:multi(0)disk(0)rdisk(0)partition(1)\WINDOWS="Windows XP" /noexecute=optin /fastdetect /3GB
now the autocad can use up, up to 2GB of your memory, and do its work perfectly.
/3GB change the allocation ratio between kernel and application, and makes it 1GB to 3GB instead of 2GB to 2GB.
but it WON'T let you have more than 4GB of overall memory.
I suggest you use the "system managed size" for virtual memory. (rightClick on MyComputer -> properties -> advanced -> performance -> settings -> advanced -> change).
واژگان گزیده ی فرهنگستان
دوستان اشاره کردند که خراسانی نبوده!
سوهان روح و روان
بیوووو بیوووو بیوووو بیوووو
بووووووبییییی، بوووووبیییییی، بووووووبییییییی، بووووووبیییییی
آاوووییید، آاوووییید، آاوووییید، آاوووییید
بیغ بیغ، بیغ بیغ، بیغ بیغ، بیغ بیغ
دیوووو دیووووو دیووووو دیووووو
ویوو ویوو ویوو ویوو ویوو ویوو ویوو ویوو
- خب خفش کن دیگه ماشین سگ مصبتو! مادر به خطا!
- بو بیغ!
قحطی اسم
به این نتیجه رسیدم که پدر مادرش یه بچه داشتن به اسم علی اکبر، بعدش یه بچه به دنیا آوردن یادشون رفته واسش اسم بذارن، بعدش یه بچه دیگه هم به دنیا آوردن اسمشو گذاشتن علی اصغر. بعدش گفتن اِ... حالا این وسطیه رو چیکارش کنیم؟ اون وقت اسمشو گذاشتن علی اوسط.
باید قضیه همین بوده باشه. نه؟
Deym TV
افسانه ی گامغزان - فصل هفتم
مزخرفاتی که در این داستان وجود دارد فقط محض سرگرمی و خنده است و هیچ برداشت توهین آمیزی جایز نیست
این مقال حاوی کلمات زشت و شنیعی است و خواندن آن، به افراد زیر 90 سال توصیه نمی گردد
به نقل از فرقه ی سپختایی (که معتبرترین آنهاست) کتاب آسمانی آنان "کرفس" نام دارد و در آن آمده که سپوخا مزدا که سپختاری مشبک بود، در تمام عمرش سعی بر آن داشته که خودش را بسپوزد. یک روز اسپاخیل به نزد وی می آید و مسئولیتی خطیر را بر عهده وی می نهد، و به او می گوید:
"ای مزدا! تو از جانب تخم چپ من برگزیده شده ای که اولین گامغزی باشی که خود را بسپوزد."
که در برخی روایات آمده که سپوخا مزدا از جانب تخم راست اسپاخیل برگزیده شده است.
پس از آن سپوخا مزدا، سی روز و سی شب در آب کیوی خوابید تا اینکه نرم شد و در شب سی ام، توانست با تیغ موکت بری، خودش را بصورت طولی، به دو نیم ببرد. طوری که آلت و مقعدش هر کدام در یک نیمه بودند. سرانجام او رسالت خود را به انجام رسانید و خودسپوزی کرد و سپس بر اثر جراحات وارده سقط شد. پس از مرگ او، از جسدش، کریم قوی هیکلی بیرون جست و زبان به سخن گشود و تمام داستان زندگی سپوخا مزدا را مو به مو برای گامغزان دیگر بازگو نمود. سپختارانی که آنجا بودند، هر آنچه کریم گفت را نوشتند. ولی چون گامغز بودند، هیچکدام عین حقیقت را ننوشتند. کاتبان هر کدام به گوشه ای از کمبوج رفتند تا شریعت سپوزایی را تبلیغ کنند و بدین شکل بود که فرقه های مختلف مکتب سپوزایی شکل گرفت.
مبلغین این فرقه ها(سپیخیه، مسپوخیه، ساپخیه، اسپوخایی و سپختایی)، به ترتیب سپیخ الدوله، مسپوخ الدین، ساپخ السلطنه، اِسپوخ بن اَسپَخ و ابو سپختای کمبوجی، نام داشتند و کتب آسمانی آنها به ترتیب کَلپوسَک، کل عباس، کالباس، کلپسه و کرفس می باشد. همچنین به نقل از این پنج فرقه، ابزاری که سپوخا مزدا با آن خودش را به دو نیم کرد، عبارتست از: کارد پرتقال خوری، کلنگ، مقوا، پیچ گوشتی چهار سو و تیغ موکت بری.
وجه مشترک کلیه این فرقه ها، یکی در قبول داشتن داستان دو شقه شدن سپوخا مزدا بوده و دیگری مبادرت و اشتیاق ورزیدن به سپوزیدن است.
Steve : همانطور که قبلا گفتیم، سگ نر پیر کر خری است که بالغ بر دویست میلیارد سال عمر دارد. Steve کور هم هست. توانایی راه رفتن ندارد و باید او را به دیوار تکیه داد. بیضه های او در هر 66 هزارسال یکبار، یک عدد اسپرم فلج تولید می کنند، که به لعنت خدا هم نمی ارزد.
اقامتگاه Steve در رشته کوههای جیم چیم حیم خیم، و در نوک قله ی پستانکوه است. اقامتگاه او اتاقیست در ابعاد یک توالت بین راهی، و بدون درب و پنجره. هر 66 هزارسال یکبار، قادری ماده ی برگزیده ی قرن، بیل به دست، برای جفتگیری به بالای کوه می آید، با بیل اقامتگاهش را روی سرش خراب می کند، جفت میگیرد، دوباره برایش یک اتاق جدید می سازد و سپس به خانه اش باز می گردد. این یکی از سنت های مقدس اسپوخاییان است.
Steve در هر 66 هزار سال، یک متر مکعب اکسیژن مصرف می کند (حروم می کند) که در محفظه ی او بیشتر از این مقدار موجود است و تا زمانی که رسم مقدس اسپوخاییان پابرجا باشد، او هرگز خفه نمی شود. همچنین غذای او قارچها و کپک هاییست که روی بدنش رشد می کنند و او از طریق پوست آنها را جذب می کند.
قدرت درک Steve از محیط اطرافش، به حدی ناچیز است که دیگران ترجیح داده اند که اگر او همان یک ذره را هم درک نکند، سنگین تر است. برای همین او را ایزوله کردند که حداقل کسی نیاید او را بخورد. Steve به هیچ وجه از اینکه تمام عمرش را در آنجا می گذراند، ناراحت نیست.
توله سپختار هایی که از Steve و یک قادری ماده به دنیا می آیند، بسیار مقدس بوده و توسط یک قادری نر به فرزند خواندگی قبول می شوند. زیرا Steve توانایی پدر بودن را ندارد. Steve توانایی "هیچ" کاری را ندارد.
مرد سرخ پوست آمد
یا اصلا نمی تونی به جای اسم خودت بگی I ؟
ِ
افسانه ی گامغزان - فصل ششم
محتویات این پست: 48% چربی، ویتامین گ و اسید چیزیدریک
در ضمن هیچ کدام از شخصیتهای این داستان ربطی به چیزی یا کسی ندارد.
بلکه سس شعری محض است که از ذهن یک گوسفند بیمار می تراود.
فصل ششتم
مقدمه
قادر نادری که اکوسیستم خانواده ی قادری ها بود که هیچی.
صابر نادری همانطور که از نامش پیداست اکوسیستم رشد و پرورش خانواده ی صابری هاست.
نادر نادری نیز اکوسیستم رشد و پرورش نادری هاست، یعنی خودشان، یعنی کمبوج. پس نادر نادری همان کمبوج است.
خانواده ی صابری ها (ادامه):
صابر صابری لاشخور مبدا است. او null است و با اولین آمیزش مقداردهی می گردد.
نادر صابری لاشخور مقصد است. مثل نصف النهار مقصد. او read-only بوده و حتی برینی هم توش باز هم همان گهی بود که می ماند که هست.
پرواز باشکوه لاشخور آبی در آسمان
جفتگیری صابری ها با سپختاران. در مجموع این رابطه تابع قوانین زیر است:
صابری نرده هم نر ست و هم ماده. یک جور دوجنسی است و تمام ابزار و آلات موردنیاز برای جفتگیری را دارد.
صابری تهی فاقد آلت تناسلی مورد نیاز برای انطباق با سپختار است و به همین علت به سپختار خون می دهد.
سپختار محدب، مشبک و مقرنس نیز در این رابطه، هر سه معادل دو جنسی اند. که محدب مذکرتر است، مقرنس مونث تر، و مشبک هر دو!
جایگشتهای مختلف یک سپختار با یک لاشخور در این جدول آمده است.
| صابری تهی | صابری نر | صابری ماده | صابری نرده |
سپختار مذکر | صابری تهی به سپختار مذکر خون میدهد. | gay. | صابر نادری. | صابری نرده از تمام همنوعان خودش خون میگیرد،پس تمایل زیادی به جفتگیری با یک سپختار، آن هم مذکر، ندارد. مگر اینکه gay باشند. |
سپختار محدب | برس کف توالت. | زیرگلدونی. | چراغ مطالعه. | کابل آئودیوی دو سر گهی. |
سپختار مشبک | سپختار مشبک با تمامی سپختاران می تواند جفتگیری کند پس تمایل زیادی به این کار ندارد. | اگر صابری ترتیب سپختار را بدهد، فرزند: صابر صابری | اگر سپختار ترتیب صابری را بدهد، فرزند: نادر نادری | ایده آل ترین حالت. می توانند به همه ی حالات با هم تا کنند. |
سپختار مقرنس | کتلت پنجول کن. | گاز پاک کن. | بادمجون خلال کن. | هوشنگ صاف کن. |
سپختار مونث | این حالت امکان پذیر نمی باشد. | نادر صابری. | lesbian. | سپختار هم می تواند خون بدهد و هم به صورت عادی تولیدمثل انجام دهد هم برای تفریح و سرگرمی lesbian باشند. |
آن دسته از ترکیبهای موجودات کمبوج که به اشیایی بی اندازه بی خاصیت منتهی می شوند، کاملا طبیعی می باشد. همان طور که قاطر موجودیست "کمی" بی خاصیت تر از خر، برس کف توالت نیز موجودیست "کمی" بی خاصیت تر از سپختار.
تولیدمثل صابری ها با سایر موجودات، را بعدا خواهیم گفت.
یک روز کوساله ای (بچه کاو) سفید و زیبا رو، به آنجا آمد تا زنجیری را که بافته بود، بیاندازد. عمو زنجیر باف با دیدن او چنان مجذوب زیباییش شد که دامنش از دست برفت و او را به زنجیر کشید و به انگولک کردن او مشغول شد. او راز زندگی را در بچه بازی یافت و پس از آن تمام کوساله هایی که به آنجا می آمدند را گرفت و به بند کشید. بعد از مدتی کاوهای دیگر برای آزاد کردن بچه هایشان، دست به شورش زدند و به سرکردگی کاوه آهنخور (مخترع درفش کاویانی) شبانه به کاخ او حمله کردند. عمو زنجیر باف که زندگی خود را در خطر می دید، روح خودش را به تاریکی فروخت و به کمک پربوجیه، لشکر کاوهای شورشی را از دم تیغ گذراند، سپس به کویت حمله کرد و تمام اهالی آنجا را کشت و کویت را با خاک یکسان کرد. پس از آن به همراه پربوجیه به سمت کلبه ی جابر قادری حرکت کرد تا آخرین بازمانده های کاوهای کمبوج، یعنی کاوه و کیوان را نیز از بین ببرد، ولی سپیده دم فرا رسید و ناچار شد به کاخ خود بازگردد.
او درفش کاویانی را تا دسته در کون خود فرو کرد و با این کار عمر جاویدان پیدا کرد.
عمو زنجیر باف
نیمه شب گهشنبه
هنگامی که لاشخور آبی، جابر قادری و سپخدر که hibernate بود به بالای کوه غین رسیدند، منظره ی دهشتناکی را دیدند. در آن سوی کوه، در میان مزارع کله کیوی و کاخ عمو زنجیر باف، هزاران کاو را دیدند که همگی به زنجیر بسته شده بودند. بعضی از آنها داشتند مزارع کله کیوی را با زنجیر شخم میزدند، بعضی داشتند کله کیوی می چیدند و سبد سبد به کاخ می بردند، و عده ای از کاو های ماده در حال بافتن زنجیر بودند. در باغ کیریفوروت نیز، عمو زنجیرباف داشت تعدادی کوساله را انگولک می کرد.
لاشخور آبی: زنجیرکشو ببین عجب انپراطوری ای راه انداخته!
جابر قادری: فکر نمی کردم این "زنجین ده" هنوز زنده باشه.
لاشخور آبی: زن که میگن نداشته ولی خیلی مادر زنجیره.
جابر قادری: چیکارش کنیم؟ سپخدرو روشن کنیم بزنه جیر خارشو در بیاره؟
لاشخور آبی: تا پربوجیه باشه نمیشه رفت نزدیکش، میزنه جیرمون میده.
جابر قادری: پس باید بشینیم تا صبح، کله کیوی پوس کنیم؟
لاشخور آبی: کسخل! همه ی خاصیتش توی پوستشه!
جابر قادری: پس باید بشینیم تا صبح، کله کیوی پوس نکنیم؟
لاشخور آبی: لابد میخای بری باهاشون عمو زنجیر باف بازی کنی؟
جابر قادری: کونمو جا گذاشتیم. یارو نمی تونه کاری کنه.
لاشخور آبی: دهنتو که جا نذاشتیم؟
جابر قادری: [سکوت پر معنا].
لاشخور آبی پربوجیه را نگاه کرد و با خود گفت که انگار نشادر در کونش مالیده اند که آنطور خوشحال و خندان در آسمان می درخشد و تاریکی اش را همه جا می ریزد. سپس به آرامی پشت تخته سنگی فرود آمد و همانجا منتظر شدند تا پربوجیه گورش را گم کند.