سيف الله


يه نفرو ميشناختم كه خيلي پسر گلي بود. خيلي باهوش و زرنگ بود. ولي تو مدرسه دوستاي زيادي نداشت. فقط يه دوست صميمي داشت كه هميشه با اون بود. همه بچه هاي فاميل بهش حسودي مي كردن. بزرگترا هم تحويلش ميگرفتن و موفقيتاشو به رخ بچه هاشون ميكشيدن. وقتي هم كه رتبه كنكورش اومد از همه بهتر شده بود و بازم همه كلي تحويلش ميگرفتن. وقتي رفت دانشگاه آروم آروم عوض شد و مُرد.
يه نفر ديگه اي رو هم ميشناسم كه خيلي امير هوشنگ بود. كاراي عجيب و غريبي ميكرد. اون بعضي از اين كارا رو واسه اين ميكرد كه مثل بقيه نباشه و بقيه فكر كنن كه از مريخ اومده. و بعضي كارا رو ميكرد كه بقيه تحويلش بگيرن. چون گاهي فكر ميكرد كه بقيه دوستش ندارن. هر چند وقت يكبار نظريات جديدي راجع به زندگي و هدف خلقت صادر ميكرد. تا اينكه يه روز تصميم گرفت گوسفند باشه. اينطوري ميتونست بدون فيدبك زندگي دلخواه خودشو داشته باشه. بعد از مدتي احساس كرد هيشكي زبونشو نميفهمه نه بخاطر اينكه گوسفند بود بلكه بخاطر اينكه از محيط فيدبك نميگرفت شايدم بخاطر اينكه سعي نميكرد محيطشو تغيير بده. به همين خاطر تبديل به نيكلاس شد. نيكلاس كمپلكس فعال بود. ميل تركيبي اش با هر چيزي كه به مزاجش خوش ميومد زياد بود. يه روز يه نفرو ديد كه خيلي تعجب كرد. اون يه آدم عصبي بود. البته نه فقط عصبي. اهمي-عصبي. بگير نگير داشت. هر چي بيشتر با اشياي مختلف تركيب ميشد حالش بهتر بود و هر وقت كه چيزي واسه تركيب شدن نداشت ههيوه ميشد. يه نفر ديگه اي رو هم ميشناسم كه ماهيت انتزاعي داشت. زاده فكر ديگران بود.. خودش هم اصلا نميدونست چه وقت بايد وجود داشته باشد و چه وقت نيست. خيلي سعي كرد بفهمه كيه و ناگهان مُرد. اسمشو از روي اسم برادر ناتني اش گرفته بودن. چون برادرش وجود خارجي داشت. در نهايت نيكلاس همچنان دنبال چيزي براي تسكين دردش ميگردد و در عين حال اينبار شتر است.

4 comments:

  1. che sarneveshte dardnaaki, oh shit!

    ReplyDelete
  2. هه ههر خوبي بود:دي خدااااااا بود

    ReplyDelete
  3. ... And if I dance you turn around ...

    ReplyDelete
  4. khoob nabood! darbareye refighat injoori nanvis!

    ReplyDelete