The Neverhood Chronicles - Post VIII

Translated PDF (103KB up to now) is available here...

----------------------------------------------------------------------------------------

Ogdilla

(seventh Part)

----------------------------------------------------------------------------------------

Rilonateها مانند Rodها با تف كردن روي پشت Ogdilla زراعت نمي ­كردند. درعوض آنها سرشان را بر روي اشياي ريز و نرمي كه شبيه چمن ولي مودار بودند، مي ­ماليدند. اين اشيا به سطح Ogdilla در قسمتي كه Rilonateها بودند، چسبيده بودند. مالش، سبب ايجاد الكتريسيته ساكن مي­شد، و اينكار را آنقدر ادامه مي­دادند تا قوس الكتريكي كوچكي از كله ي Speckها ساطع شود. گاز آبي رنگ Ogdilla در ناحيه مجاور قوس الكتريكي، واكنش داده و تبديل به مكعب كوچكي با طعم ليمو مي­شد. اين تنها منبع غذا براي Specks of Rilonate بود.

هر 247 روز يكبار (معادل يك سال براي Rilonateها بود، و بطور قراردادي انتخاب شده بود چون آنها فصل نداشتند.) Speckها جشن سالانه خود را برگزار مي­كردند، كه "Fillange per Jungi" ناميده مي­شد. روز جشن با كنسرت مالش شروع مي­شد، كه در آن كل جمعيت Rilonateها، پير و جوان به طور مساوي، كله هايشان را روي همان اشياي مودار مي ­كشيدند تا وقتي كه از خستگي غش كنند و نتوانند حتي يك عضو خود را تكان بدهند. بعد از گذشت سه ساعت از اين ديوانه­بازي، بعضي از Speckها به اندازه­ اي نيروي خود را بازيابي مي­كردند كه بتوانند به زور بطور قائم بايستند. سپس Speckهاي نر، درو و برداشت مكعب­ها را آغاز كرده و در همان حال Speckهاي ماده، غذاهاي مختلفي را آماده مي­كردند، مانند: مكعب بندري، سالاد مكعب، كباب مكعب، سوپ مكعب، مكعب چوبي(براي بچه ها)[مثل بستني چوبي]، شيريني مكعبي، فيله مكعب، پاي مكعب، سس مكعب، قيمه مكعب، مكعب ذغالي، مكعب برگ، شربت مكعب، مكعب چرب و چيلي، مكعب سرخ كرده، كيك مكعب، مكعب بريان، آبگوشت مكعب، مكعب آب پز، مكعب دودي، مكعب تگري، مكعب 46% (مخصوص بزرگسالان)، مكعب لقمه، مكعب داغ داغ، و مكعب بربري. وقتي كه بوي خوش مكعب پزي همه جا را پر كرد، آنهايي كه سرشان شلوغ نبود، فرصت پيدا مي ­كردند تا در بازيهاي جشن شركت كنند. Fillange per Jungi با رقص مخصوصش اوج مي­گرفت، كه در آن شركت كنندگان به پشت روي زمين مي­خوابيدند و پاهايشان را تا جايي كه مي­توانستند مي­بردند بالا. جايزه اين رقص به Speckي تعلق مي­گرفت كه توانسته باشد پاهايش را بيشتر از سايرين بالا ببرد.

King Rod، همان كسي كه Specks of Rilonate گمان مي ­كردند كه King Rilonate است، از فرصت جشن استفاده كرد تا انتخابات را براي تجديد انتخاب شاه برگزار كند. چون دوازده روز پس از جشن، روز راي گيري بود. Speckها هر سال راي مي­ دادند، ولي فقط دو انتخاب داشتند: راي سبز به King Rod و راي بنفش به King Rod. در هر دو حالت King Rod انتخاب مي­شد.

The Neverhood Chronicles - Post VII

Translated PDF (103KB up to now) is available here...

----------------------------------------------------------------------------------------

Ogdilla

(sixth Part)

----------------------------------------------------------------------------------------

وقتي كه غول فرار كرد، جاسوس هاي دربار Rilonateها به سرزمين Rod ها آمدند و ديدند كه Specks of Rod معدوم نشده اند. همچنين فهميدند كه آنها حتي يه ذره آسيب هم نديده اند. آنها به King Rilonate گزارش دادند. او از اينكه نقشه اش عقيم ماند، شوكه شد و آشفته گشت. او يك هيئت نمايندگان را فراخواند تا به سرزمين Rodها بروند و با نمايندگان آنها ملاقات كنند. هنگامي كه نمايندگانشان به آنجا رسيدند، ترسيدند و نماينده ي آنها گفت: "اي واي، شما كه بايد له شده باشيد!". نماينده Rodها گفت:"اِ، شما قرار بود لورده شده باشيد!.*

كشمكش ها بالا گرفت و تهمت ها شروع شد. هر طرف، طرف ديگر را فحش مي داد و سرزنش مي كرد كه سخنراني بزرگ شاهشان يه مشت جفنگ بيش نبوده. هيئت نمايندگان هر دو طرف، سرانجام برگشتند تا به پادشاهشان ابلاغ كنند كه هرگز و به هيچ وجه از دست طرف مقابل راحت نخواهند شد. وقتي كه جلسه را ترك كردند، برگشتند و به طرف هم شكلك درآوردند!

Oobla Senchter Hakkt نه تنها تمام نشد بلكه فصل تازه اي در آن آغاز شده بود.

King Rilonate ديگر از هزاران سال دعوا و منازعه بين Speckهايش و Speckهاي"King Rod" خسته شده بود. در يك حركت ايثارگرانه براي برقراري صلح، با King Rod يك قرار ملاقات سري گذاشت در مركز Ogdilla! در روز دوم ماه سي و چهارم، از سال هشتاد و نهم هزاره سوم Oobla Senchter Hakkt، دو پادشاه جلسه را شروع كردند. دو هفته تمام براي هم دليل مي آوردند، راه حل هايي را پيشنهاد مي كردند كه براي هر دوي آنها منصفانه باشد، ولي هيچ سودي در بر نداشت. در اين حين، Ogdilla كه ديگر حوصله اش از دست Speckها سر رفته بود، در يك لرزش شديد خودش را به دو قسمت كه بطور مستقل از يكديگر شناور بودند، شكافت. همه چيز خوب بود، ولي تنها يك مشكل وجود داشت، و آن اين بود كه King Rod در آن نصفه اي از Ogdilla قرار گرفته بود كه Specks of Rilonate حضور داشتند، و King Rilonate نيز خود را در نيمه ي Ogdilla با Specks of Rod يافت. در ابتدا Specks of Rod، پادشاه Rilonateها را با پادشاه خودشان اشتباه گرفتند. ولي خودKing Rilonate سريعا اشتباه آنها را تصحيح كرد و خودش را معرفي نمود. Specks of Rod هم بلافاصله او را قطعه قطعه كردند و بعنوان غذا به كودكانشان دادند تا بخورند. اما King Rod خودش را King Rilonate معرفي كرد، و از آنجايي كه تعداد اندكي از Rilonate ها پادشاه خودشان را ديده بودند، همه شان حرف او را باور كردند. سرانجام King Rod، Rilonateها را به كار گرفت تا براي اقامت بچه هايش كه نيمي Rilonate و نيمي Rod بودند، قلعه اي بزرگ بنا كنند. King Rod كه ديگر تحت عنوان King Rilonate شناخته مي شد، زنده بود و مي ديد كه فرزندان نسل بعدي، آميزه اي سازگار از دو نژاد مختلف هستند در صورتيكه قبلا همه فكر مي كردند كه اين اتفاق غيرممكن است.

-------------------------------------------------------------------
* "You are supposed to be squashed!"
"Well, you are supposed to be squished!"

to be continued...

The Neverhood Chronicles - Post VI

----------------------------------------------------------------------------------------

Ogdilla

(Fifth Part)

----------------------------------------------------------------------------------------

غول به Rod ها لبخند زد و شروع به صحبت كرد. براي speck ها صداي او كند و عميق و ممتد به نظر مي ­آمد. آنها به همديگر نگاه كردند و شانه بالا انداختند. speck ها تصميم گرفتند بروند همان كاري را بكنند كه قبل از آمدن غول داشتند مي ­كردند. وقتي داشتند مي ­رفتند هي برمي ­گشتند عقب و غول را نگاه مي­كردند كه مطمئن شوند كه پايش را بلند نكرده تا آنها را له كند. غول از سر جايش تكان نخورد و همين طور ايستاده بود و تا زماني كه همه ­شان رفتند، لبخندش روي چهره اش باقي ماند.

روز بعد، غول دقيقا همان جايي بود كه آخرين بار speck ها او را رها كردند، با اين تفاوت كه نشسته بود. پس speck ها رفتند دنبال كار روزمره خودشان و هر از گاهي برمي ­گشتند و غول را نگاه مي ­كردند تا مطمئن شوند كه نايستاده. اين وضع، روزها ادامه داشت. عاقبت يك روز غول بلند شد و به دنبال چند تا از speck ها راه افتاد. به نظر مي ­آمد كه غول اين چند روز داشته آنها را حين انجام كارهاي روزانه ­شان تماشا مي­كرده. او هنوز لبخند مي ­زد، ولي نه زياد.

روزها، ماهها، سالها آنها را تماشا مي ­كرد كه از زمين­هايشان مراقبت مي ­كنند، از كاشت تا برداشت.

هنگام درو محصول speckها ديدند كه چقدر لاغرتر شده و نسبت به روز اول چقدر بي ­حال ­تر لبخند مي­زند. وقتي كه داشتند راجع به او صحبت مي­كردند، فهميدند كه هيچكس تا بحال نديده كه او غذا بخورد. چند تا از speckها مقداري غذا فراهم كردند و بردند براي غول. وقتي كه او ديد كه برايش غذا آورده­ اند، وحشت كرد! او بلند شد و در رفت، دور از پادشاهي هاي Rilonate و Rod.

هيچ مدرك رسمي از اينكه آخرين بار چه موقع غول ديده شده يا چه كسي او را ديده، در دست نيست. اما speckهاي اندكي، از هر دو پادشاهي اصرار مي ­ورزيدند كه او را چند سال بعد از زماني كه از پادشاهي Rodها فرار كرد، ديده ­اند، كه صبح زود، داشته به سمت بهشت صعود مي ­كرده.

to be continued...

The Neverhood Chronicles - Post V

Translated PDF up to now

----------------------------------------------------------------------------------------

Ogdilla

(Fourth Part)

----------------------------------------------------------------------------------------

ضمنا در اين بين، Rod ها درباره اين غول، قبل از اينكه او را ببينند، چيزهايي شنيده بودند. هر قدم او صداي يك طبل توخالي را روي سطح مخروبه ي Ogdilla توليد مي­كند.لحظه به لحظه كه صداي مهيب قدمهايش بلندتر مي­شد تجمعهاي Rod ها وحشت زده تر مي­شدند و اذهان عموميشان بيشتر و بيشتر مشوش مي­شد. نهايتا غول را ديدند! آن كله-حلقه اي گنده را ديدند، لبهاي بزرگش، و سه تا بوق خاردار كه از سينه اش زده بودند بيرون. ولي چيزي كه بيشتر از همه آنها را تحت تاثير قرار داده بود، چيزهايي بود كه به كف پاهايش چسبيده بود. آن همه غذايي كه رويش راه رفته بود، ظاهر چندش آوري داشت، ولي Specks of Rod نفهميدند كه آنها غذا هستند. Rod ها در سكوت مطلق خشكشان زده بود. آنها فهميدند كه غول از سمت Rilonateها آمده است.

Rodها خيال كردند كه غول از روي Rilonateها رد شده و از آنها پودر خاكشير درست كرده. با نزديكتر شدن غول، اين حرف ميان جمعيت رد و بدل مي­شد كه غول Rilonateها را له كرده و حالا آمده به پادشاهي خودشان، تا آنها را نيز له كند. بعضي از Speckها در حال جيغ و داد، در رفتند، ولي بيشتر آنها از ترس سرجايشان ايستاده بودند، چون مي­دانستند كه هيچ راه گريزي از پاهاي خوفناك غول وجود ندارد. ناگهان يكي از Specks of Rod شروع كرد به دست زدن. لحظه اول، Speck بغلي او، فكر كرد خل شده، ولي سپس او هم شروع كرد به دست زدن. هنوز چيزي نگذشته بود كه يك جمع كوچك داشتند دست مي­زدند. سپس اغلب جمعيت دست مي­زدند و خوشحالي مي­كردند و بالا و پايين مي­پريدند، و در اين هنگام غول نزديك شده بود. آنها اينطور تصور كردند كه اگر غول فكر كند كه آنها از اينكه او Specks of Rilonate را لگد و تبديل به پودينگ كرده، خوشحال هستند، به آنها رحم كند و در عوض قهرمان آنها شود.

وقتي كه غول به جلوي جمع رسيد، آنها براي چند دقيقه ديگر مثل جغد و قورباغه سر و صدا كردند. سپس جمعيت باز شد و King Rod راهش را از ميان آنها باز كرد تا به جلو رسيد. آنجا، پشت سر آن مردمش كه بيخ پاي غول ايستاده بودند، سخنراني خود را شروع كرد:

"آه.اي غول بزرگ! متشكريم اي موجود كودن عظيم الجثه، براي اينكه از روي Rod ها رد شدي و از آنها پودر خاكشير درست كردي! پاهاي وسيعت آناً دشمنان ديرينه ما را خورد كرد. زير اندام ماموتي ات له و لورده شدند. آن بيچاره هاي* غيرقابل بيان تبديل به آن تفاله بي­ارزشي شدند كه هميشه توصيف مي­شدند. اكنون ما از شر سنگ اندازي ها و متلكها و قلدربازي هايشان براي هميشه خلاص شده ايم. تو اي غول كند ذهن، قهرمان ملي ما هستي! اي كله خر گنده، تو بزرگترين عكس تاريخ Rod ها خواهي بود. هيچ كس به كله پوكي تو در كل Ogdilla پيدا نمي­شود و نخواهد شد، تو اي ديو مهيب عجيب ترسناك، تو تنها براي من، نفر دوم هستي، هرچند خودت ترجيح مي­دهي نفر اول باشي. تو يك احمق خنگ بي اندازه غول پيكر هستي. بهر حال، خدا را شكر مي­كنيم كرگدن ناقص العقل، كه ما را هم له نكردي. من مي­توانم اين تخت و تاج پادشاهي حقيرانه خودم را به توي هيولاي بي احساس شگفت انگيز اعطا كنم. البته اين پادشاهي اصلا قابل هيبت افسانه اي تو را ندارد. زياد ازش خوشت نخواهد آمد. احتمالا از هيچ چيزي كه بهت بدهيم خوشت نمياد، چون نسبت به هيكل سر به فلك كشيده ات، ناچيز است. ولي البته هر چيزي كه ما داريم براي توست. ولي من كه نمي­دانم مي­خواهي باهاش چيكار كني. ميگم... اصلا مي­فهمي من چي دارم مي­گم؟"

---------------------------------

* hidiots (hideous idiots)

The Neverhood Chronicles - Post IV

Translated PDF up to now

----------------------------------------------------------------------------------------

Ogdilla

(Third Part)

----------------------------------------------------------------------------------------

يك روز، شاه به نزد غول ­رفت تا سعي كند با او ارتباط برقرار كند تا خواسته اش را مبني بر اينكه غول روي Rod ها راه برود و آنها را له كند، برآورده كند. غول خيلي به شاه لبخند ­زد، وقتي كه شاه سرش را به علامت تاييد تكان ­داد او هم سرش را به علامت تاييد تكان ­داد. وقتي كه شاه سرش را شديد تكان ­داد او هم سرش را شديد تكان ­داد. وقتي كه شاه با كف دست به پيشاني­اش ­زد، غول هم با كف دست به پيشاني­اش ­زد. وقتي شاه اداي راه رفتن را در ­آورد و جاي پادشاهي Rod ها را نشان ­داد، غول ­ايستاد و ­رقصيد. شاه اعصابش خورد ­شد. وقتي غول ­رقصيد، شاه به Rilonateها دستور ­داد تا به سمت غول چيزي پرت كنند. چون كه آنها فقط به او غذا ­دادند، تنها چيزي كه دم دست داشتند تا به سمتش پرت كنند، غذا بود.

غول سعي ­كرد تا جايي كه بتواند از غذايي كه به سمتش پرت ­شود بخورد، ولي دليل خشم شاه را كه باعث شده بود Rilonateها به سمتش غذا پرتاب كنند، نفهميد. او بر­گشت و در جهت پادشاهي Rodها شروع به حركت ­كرد. فرقي نمي­كرد كدام سمت قدم بردارد، چون Rilonateها خيلي غذا به طرفش انداخته بودند. با هر قدم غذاي بيشتري له ­مي­شد و به كف پايش ­مي­چسبيد. وقتي غول در جهت Rodها حركت ­كرد، Rilonate ها تشويق ­كردند دست ­زدند و بالا و پايين ­پريدند. غول بر­گشت تا نگاهشان ­كند، پس آنها تشويق كردن و دست زدنشان را متوقف كردند و آماده شدند تا دوباره غذا پرت كنند. ولي غول به سمت آنها نيامد، او به همان سمتي كه مي­رفت به سمت پادشاهي Rod قدم گذاشت.

Specks of Rilonate جشن بزرگي برپا كردند! اميدوار بودند به محض اينكه غول وارد پادشاهي Rod بشود، همه Rod ها را كه مايه دردسر Rilonateهاست، له مي­كند. King of Rilonate سخنراني مهيجي كرد:

"خب. اين براي غول بزرگ است! گمان مي­كنم كه ما يك تشكر به آن كودن عظيم الجثه بدهكاريم، براي اينكه او به زودي از روي Rod ها رد مي­شود و از آنها پودر خاكشير درست مي­كند! پاهاي وسيعش آناً دشمنان ديدينه ما را خورد مي­كند. زير اندام ماموتي اش له و لورده مي­شوند. آن بيچاره هاي غيرقابل بيان تبديل به آن تفاله بي­ارزشي مي­شوند كه هميشه توصيف مي­شدند. اكنون ما از شر سنگ اندازي ها و متلكها و قلدربازي هايشان براي هميشه خلاص مي­شويم. آن غول كند ذهن، قهرمان ملي ماست! آن كله خر گنده، بزرگترين عكس تاريخ Rilonate ها خواهد بود. هيچ كس به كله پوكي او در كل Ogdilla پيدا نمي­شود و نخواهد شد، اما او بالاخره براي ما بر خواهد گشت. يك احمق خنگ بي اندازه غول پيكر، البته، در واقع، ما از دستش خلاص شديم. و اگر آن كرگدن ناقص العقل ما را هم له نكرد، بايد خدا را شكر كنيم. من كه فكر نمي­كنم هيچ دليلي داشته باشه كه او به اينجا برگرده... دليلي داره؟"

...to be continued

The Neverhood Chronicles - Post III

----------------------------------------------------------------------------------------

Ogdilla

(Second Part)

----------------------------------------------------------------------------------------

در ماه هشتم، روز بيست و هفتم، در سال يازدهم از قرن اول از هزاره ي دوم Oobla Senchter Hakkt Specks of Rilonate از خواب بيدار شدند و يك موجود غول ­پيكر را در پارك Screnchy پيدا كردند. روي سر او يك درياچه بود كه هنگام خواب از آن آب جاري مي­شد. نزديكي ظهر، جمعي از Speck ها دور غول جمع شدند. هر چه جمعيت بيشتر مي­شد، Speck ها بيشتر با هم صحبت مي­كردند. در نهايت هياهو به حدي بلند شد كه غول بيدار شد و ايستاد. غول دندانهاي بزرگش را نشان داد و از اعماق بدنش به آنها غرغر كرد. Speckها سالها از ترس اينكه زنده زنده خورده شوند به او غذا دادند. غول مي­توانست به راحتي سه يا چهار تا از آنها را با هم به داخل دهانش بيندازه. او قيافه عجيبي داشت، حتي براي يك غول. او از هيچ چيزي كه آنها تابحال ديده بودند خوشش نيامد. سر او يك حلقه از گوشت داشت كه از بالاترين نقطه سرش شروع مي­شد و پيچ مي­خورد و در چانه اش دوباره به سرش وصل مي­شد. سه Speck كه روي سر هم ايستاده باشند مي­توانستند داخل حلقه قرار بگيرند. او لبهاي بسيار بزرگي داشت كه دندانهاي عظيمش را مي­پوشاند، در حاليكه Speck ها اصلا لب نداشتند. بالاي لبها، تقريبا بالاهاي سرش، دو تا شيء گوي مانند بودند كه توي هركدامشان يك نقطه بود. به نظر مي آمد كه غول از آنها براي رويت اشيا استفاده ميكند، به اين خاطر كه آن نقطه ها حركت ميكردند و به سمت كسي كه با او صحبت ميكرد اشاره ميكرد. شلوارش برايش كوتاه بود، چون پاهايش بينهايت دراز بود. از سينه اش سه بوق خاردار بيرون زده بود.

روزها Speckها تلاش ميكردند تا با غول صحبت كنند تا بفهمند كه آيا او دوست است يا دشمن، ولي موفق نشدند. نحوه صحبت كردن او بسيار بم، عميق و بلند بود. خيلي شبيه به صداي قار و قور شكم. Speckها از اين صدا خوششان نمي آمد و دركش نمي كردند. حتي نميتوانستند تشخيص بدهند كي يك بخش(syllable) تمام ميشود و بعدي شروع ميشود. و درك كردن جملات بكلي غير ممكن بود. براي جلوگيري از صحبت كردن او، Speckها به طور مداوم به او غذا ميدادند. Specks of Rilonate هيچ محافظي را جايي كه غول ميماند نگذاشتند چون هيچكسي نميتوانست بر او غلبه كند، يا به عبارتي غول هيچگاه آنها را تهديد نكرد. King Rilonate در ذهن خود پيروزي را داشت بخاطر اعتماد بنفس ناشي از حضور غول چون ميتوانست او را بكار گيرد تا همه Specks of Rod را زير پايش له كند. هر از گاهي King Rilonate به پاركScrenchy ميرفت تا با غول صحبت كند. او ميخواست نظر غول را جلب كند، به همين خاطر بهترين آكروبات بازان سيرك Rilonate را آورد تا با او ملاقات كنند. شاه به تكچرخه سوار دستور داد تا داخل حلقه روي سر غول دور بزند، همزمان با يكي ديگر كه از روي لبهاي بزرگش به داخل سطل آبي كه جلوي پاي غول بود، دايو ميزند. در تمام طول اين نمايش هاي سيرك بازان خبره، غول هيچكار نكرد، فقط بي حركت ايستاده بود و لبخند ميزد. حتي زماني كه بندبازان (trapeze) روي خارهاي بوقهايي كه از سينه اش بيرون زده بود تاب ميخوردند، غول مثل يك مجسمه سنگي با يك نيشخند احمقانه ايستاده بود. King Rilonate وقتي كه ديد غول به هنرمندان سيرك آسيبي نميرساند هنگامي كه از بدنش بالا ميروند و تاب ميخورند، تلاشش را مضاعف كرد تا سعي خود را در جهت ارتباط با غول ادامه دهد.

...to be continued

The Neverhood Chronicles - Post II

----------------------------------------------------------------------------------------

قسمت سوم

Ogdilla

(First Part)

----------------------------------------------------------------------------------------

Ogdilla, Quater را بعنوان نوعي سوژه ي آزمايش خلق كرد. او به Ogdilla يك تاج داد، اگر چه او هيچ سري نداشت كه تاج را رويش قرار دهد. Ogdilla يك توده گاز آبي رنگ بود كه به زحمت چيزي از خودش مي­فهميد. گويند كه Ogdilla روح ماجراجويي (Spirit of Adventure) است، از آن روزي كه او خلق شد، او خانه و كاشانه ي Quaterرا ترك كرد تا بدون توقف در يك خط مستقيم سفر كند...

او ذرات زيادي را از فضا برداشت كه آنها براي خودشان روي پشت Ogdilla خانه هايي ساختند و به خوبي و خوشي زندگي مي­كردند.

حالا Ogdilla يك ميليون برابر بزرگتر از زماني است كه Quarter او را ساخته بود، و سكنه ي او شامل Specks of Rilonate مي­شوند.(Specks=ذرات)

Specks of Rilonate در ناسازگاري پايداري با Specks of Rod بودند. Specks of Rod روي پشت Ogdilla توسط تف خودشان زراعت مي­كردند و از اين راه غذاي خود را تهيه مي­كردند. Specks of Rilonate بزاق نداشتند، ولي بخش اعظم سطح Ogdilla را اشغال كرده بودند. Specks of Roilonate از تف كردنهاي Specks of Rod بيزار بودند، و همچنين دوست نداشتند روي تفها قدم بگذارند

كشمكش بين Specks of Rilonate و Specks of Rod قرنها بود كه ادامه داشت. دشمني آنها هيچوقت از نظر فيزيكي خشن نبود، ولي ناله و متلك و فحش تند و غيره زياد بود. اين دوره را Oobla Senchter Hakkt يا سي قرن ستيزه مي­نامند، هرچند در حقيقت بيشتر نزديك به بيست و پنج قرن بود. در طول Oobla Senchter Hakkt حادثه اي رخ داد كه باعث شد همه Speck ها مبارزه شان را فراموش كنند، و در عين حال دشمني شان را حتي بيشتر تشديد كند.

...to be continued

The Neverhood Chronicles - Post I

مي­خوام برگردان The Neverhood Chronicles رو تو وبلاگم بذارم.
هر وقت كه حسش بود، يه مقداريشو مينويسم.
در ضمن ايني كه گفتم همون هوههراي روي ديواره تو بازي
Neverhood(همونجايي كه 38 پلان توي يه راهرويي بايد راه بري)


----------------------------------------------------------------------------------------

قسمت اول

سرآغاز

----------------------------------------------------------------------------------------


من Quater هستم. سخن مرا بخوانيد و دوست من باشيد.

Father به من دستور داده تا حقيقت تاريخ را ثبت كنم، تا خوانندگان از كساني كه در گذشته بوده اند بياموزند.

براي همين، من به هركدام از هفت پسرم اين تاريخي را كه بر روي ديوار خميري ثبت شده، مي­دهم.

اين ديوار بطور خودكار فعاليت داخل دنيا را ثبت مي­كند، و همچنين فعاليتهاي داخل هر دنياي ديگري كه يك ديوار ديگري داشته باشد.

اينك، هر كسي كه با يادداشتهاي اين ديوار مخالف است، دشمن Father محسوب مي­شود. همچنين من هم زياد از اينچنين فردي خوشم نخواهد آمد.

Father اين ديوار را داده. من هم به شما ياد خواهم داد كه دانش و كمال و مهارتهاي حل مشكلات را كسب كنيد.

هركدام از ما در زندگي بايد تصميماتي بگيريم. وقتي زمانشان فرا برسد، آماده باشيد تا درست انتخاب كنيد.

هر چه را كه مي­دانيد درست است، ادامه دهيد، اگرچه حقيقت به سختي ديده مي­شود. اين ديوارها ممكن است تنها حقيقتي را كه در زندگي خواهيد فهميد، در خود داشته باشد.

Quater.


----------------------------------------------------------------------------------------

قسمت دوم

Father

----------------------------------------------------------------------------------------


Father يه جور موجود زنده است كه هيچ كسي تابحال آنرا نديده. Father وراي درك و فهم ماست. تمام چيزي كه مردم مي­دانند اينستكه او اينجا بوده قبل از اينكه اينجايي وجود داشته باشد*.

او خوشحال است و از وجود داشتن لذت مي­برد. او قرار است بزرگ و قدرتمند باشد. و تا جايي كه هركسي مي­داند هيچكس قبل از او نبوده. او از آنسوي ديگر آمده. هيچكس تابحال به آنسوي ديگر نرفته ولي گمان مي­رود كه مكان باشكوهيست كه در آنجا آرامش است بدون مرگ.


-------------------------------------------------------------
(he was here before there ever was a here) *

سيف الله


يه نفرو ميشناختم كه خيلي پسر گلي بود. خيلي باهوش و زرنگ بود. ولي تو مدرسه دوستاي زيادي نداشت. فقط يه دوست صميمي داشت كه هميشه با اون بود. همه بچه هاي فاميل بهش حسودي مي كردن. بزرگترا هم تحويلش ميگرفتن و موفقيتاشو به رخ بچه هاشون ميكشيدن. وقتي هم كه رتبه كنكورش اومد از همه بهتر شده بود و بازم همه كلي تحويلش ميگرفتن. وقتي رفت دانشگاه آروم آروم عوض شد و مُرد.
يه نفر ديگه اي رو هم ميشناسم كه خيلي امير هوشنگ بود. كاراي عجيب و غريبي ميكرد. اون بعضي از اين كارا رو واسه اين ميكرد كه مثل بقيه نباشه و بقيه فكر كنن كه از مريخ اومده. و بعضي كارا رو ميكرد كه بقيه تحويلش بگيرن. چون گاهي فكر ميكرد كه بقيه دوستش ندارن. هر چند وقت يكبار نظريات جديدي راجع به زندگي و هدف خلقت صادر ميكرد. تا اينكه يه روز تصميم گرفت گوسفند باشه. اينطوري ميتونست بدون فيدبك زندگي دلخواه خودشو داشته باشه. بعد از مدتي احساس كرد هيشكي زبونشو نميفهمه نه بخاطر اينكه گوسفند بود بلكه بخاطر اينكه از محيط فيدبك نميگرفت شايدم بخاطر اينكه سعي نميكرد محيطشو تغيير بده. به همين خاطر تبديل به نيكلاس شد. نيكلاس كمپلكس فعال بود. ميل تركيبي اش با هر چيزي كه به مزاجش خوش ميومد زياد بود. يه روز يه نفرو ديد كه خيلي تعجب كرد. اون يه آدم عصبي بود. البته نه فقط عصبي. اهمي-عصبي. بگير نگير داشت. هر چي بيشتر با اشياي مختلف تركيب ميشد حالش بهتر بود و هر وقت كه چيزي واسه تركيب شدن نداشت ههيوه ميشد. يه نفر ديگه اي رو هم ميشناسم كه ماهيت انتزاعي داشت. زاده فكر ديگران بود.. خودش هم اصلا نميدونست چه وقت بايد وجود داشته باشد و چه وقت نيست. خيلي سعي كرد بفهمه كيه و ناگهان مُرد. اسمشو از روي اسم برادر ناتني اش گرفته بودن. چون برادرش وجود خارجي داشت. در نهايت نيكلاس همچنان دنبال چيزي براي تسكين دردش ميگردد و در عين حال اينبار شتر است.