افسانه ی گامغزان - فصل چهار


در این پست نیز هیچ مطالب قابل اهمیتی وجود ندارد ولی محض اطمینان زن خود را بپیچانید.

فصل چاهارم
مقدمه
کُمبوج نام سرزمین سرسبز و آبادی است که در آن گونه های متنوعی از جانوران (سپختاران، لاشخورها، کریم و ...) زندگی میکنند و کمبوجیه نیز از آسمان بر کل آن می شاشد و همه جا را زرد می کند.


نقشه ی کُمبوج
قادر قادری جد بزرگ خانواده قادری هاست. او قبل از تولد پسرش جابر قادری دار فانی را وداع گفت.
خانواده صابری ها کلاً همه شان لاشخورند و علاوه بر این که بال دارند، در زمانهای قدیم رابطه نزدیکی با خانواده قادری ها داشتند و هر گهشنبه به گهشنبه با هم دید و بازدید انجام می دادند. یعنی دفعه ی اول یک بار همدیگر را دیده بودند و بعد از آن باز هم همدیگر را می دیدند، یعنی بازدید می کردند. امروزه آنها مثل قدیم با خانواده قادری ها، رابطه ی گرمی ندارند.
جابر صابری همان لاشخور نارنجی رنگیست که سپخر را به آشیانه ی خود در کوه قاف برد. او علت به وجود آمدن جابر قادری است به این شکل که سالیان سال پیش، در عصر گهبندان، زمانی که کمبوجیه جوان بود و جاهل، جابر صابری به رنگ گهبهی روشن بود و زنش صابره صابری، بی رنگ (transparent) بود. کمبوجیه، قادر قادری را بلعیده بود و پس نمیداد، و جنگی خونین بین کمبوجیه و انواع و اقسام لاشخورهای موجود در کُمبوج در جریان بود. تا اینکه یک شب، خانواده صابری ها مهمانی مجللی ترتیب دادند و کمبوجیه را دعوت کردند و آنقدر به او مشروبات الکلی دادند تا تگر زد و قادر قادری را بالا آورد. قادر قادری هضم شده بود و مایع بود. به همین خاطر مقداری از استفراغهای کمبوجیه را داخل سرنگ کردند و به مقعد جابر صابری تزریق کردند. تا اینکه چند ساعت بعد طی فرآیند های مهندسی معکوس و اینا، چیزی ما بین قادر قادری و جابر صابری از دهان جابر صابری بیرون آمد. بدین ترتیب جابر قادری متولد شد.
کمبوجیه چیز خاصی نیست.
عصر گهشنبه
سپخر تک و تنها داخل آشیانه ی جابر صابری روی تخمایش نشسته بود و مدرن فاکینگ میخواند. (سپخر تخمگذار است)
کمبوجیه پشت کوه غین منتظر ایستاده بود و از جایی که سپخر نشسته بود گوشش دیده می شد.
لاشخور آبی رنگ قارقار کنان به سوی کوه قاف پرواز می کرد و سپخدر از درد خماری به خود میپیچید. لاشخور آبی کمبوجیه ی خشمگین را دید که در آسمان منتظر است به همین خاطر روی زمین نشست. اندکی بعد جابر قادری کریم به دست (پای راست) از راه رسید و مقداری کریم جلوی سپخدر ریخت تا بخورد.
جابر قادری: کوفت کن تخم سگ.
سپخدر: پات درد نکنه پدر. راستی مغزت چی شده؟
جابر قادری: پخادر توی هاون کوبیده. چیزیش نشده فقط کبدم له شده. کبد نداری؟
لاشخور آبی: داشتیم. دادیم سگ خورد. می خوای فعلا جاش چیز دیگه بذار.
جابر قادری: جاش دسگیره سیفون گذاشتم. کوچیکه. لق میزنه.
لاشخور آبی: پس میخواستی ** بزنه؟
سپخدر: هوی.
لاشخور آبی: خودم ریدمش، دلم میخواد فحشش بدم.
جابر قادری: اِ... مگه سر و کون شما هم برعکسه؟ میگفتن جابر صابری منو "بالا" آورده.
لاشخور آبی: نه. سر و کون ما رو یکی کردن.
جابر قادری: امان از این روزگار. فشار زندگیه دیگه.
سپخدر: زندگیت درد میکنه پدر؟
جابر قادری: خفه شو کریمتو کوفت کن!
لاشخور آبی: شنیدم زنت قهوه س.
جابر قادری: اممم... آمم اون... من من م.. .. هوممم...
لاشخور آبی: اگه میدونستم چه چیز به گایی از آب درمیای، میذاشتم جدّت همونجا روی زمین بمونه خشک شه.
کریم: والا به خدا.
جابر قادری: حالا از این حرفا بگذریم...
لاشخور آبی: نه از کدوم حرفا بگذریم؟ ریدی دیگه. بگو ریدی... راحتمون کن.
جابر قادری: نه شما حالا کوتاه بیا.
لاشخور آبی: چوتاه؟
جابر قادری: کو.
سپخدر: کریمم تموم شد. بریم.
لاشخور آبی: الان نمیشه. باید صبر کنیم کمبوجیه بخوابه. خیلی شاکیه. میکندمون.
جابر قادری: ایندفه چه انگولیش کردین؟
لاشخور آبی: سماق ریختیم تو نمکدونش.
جابر قادری: چماق؟
سپخدر: سماق.
لاشخور آبی: حالا تو هی خودتو بنداز وسط.
سپخدر: وسط جا نیست. همینجا دم در خوبه.
لاشخور آبی: توروخدا. زشته. اصلا راه نداره.
سپخدر: یه راه داره ولی آسفالت نیست. به جاش یه میانبر بلدم.
لاشخور آبی: میانبرشو بکن تو چش بابات.
سپخدر: پدر. چشت میشه کجات؟
جابر قادری: چشم راستم که تخم چپمه. چشم چپم هم با مخرج ساده میشه، میمونه یه دسگیره سیفون منهای یک روی پندپیزی که میشه دو، ضربدر اثناعشر میشه
24.
لاشخور آبی: اونقدر سس بگو که برینی تو خودت.
سپخدر: پدر، وقتی ریدی تو خودت، بی زحمت سیفونم بکش.
جابر قادری: سیفونو بکشم، قرنیه م میفته.
لاشخور آبی: با چند؟
جابر قادری: با یازده.
لاشخور آبی: پس ارشد میخونه؟
جابر قادری: نه. قرنیه م مال قرن شونزس. اون موقع زیر پونزه ها رو مینداختن جلو سگ.
لاشخور آبی: زیر سینزه ها رو چیکار میکردن؟
جابر قادری: شوهر میدادن.
لاشخور آبی: قرنیه ت مگه ماده س؟
جابر قادری: نه. نره؟
لاشخور آبی: کجا؟
جابر قادری: پشت کوه غین.
لاشخور آبی: پس باید عمو زنجیر باف رو بشناسه.
جابر قادری: آره. میگن بچه باز بوده.
لاشخور آبی: نه شایعس. خودم هر روز میبینمش. بچه ش بسته س. قفله. کلیدشم گم کرده.
جابر قادری: خب چرا به زور بازش نمیکنه؟
لاشخور آبی: دردش میاد.
جابر قادری: با وازلین امتحان کرده؟
لاشخور آبی: هیچ جوره باز نمیشه. آخه هرز شده. مثل زن خودت.
جابر قادری: زن من مگه چشه؟
لاشخور آبی: چش نیست. اسب چپ حافظ ه.


To be continued…

7 comments:

  1. خداییش اگه اسمای خاص رو رنگی نمی کردی، اصلاً نمی شد خوندش... نقاشیت هم خداس... اون تیکه هم که کریم حرف زد دیگه مردم از خنده... دمت گرم

    ReplyDelete
  2. to hanu zendei

    ReplyDelete
  3. To motmaenni ghabl az neveshtane in post yekam ba Majid karim nakhordin?! Bazi az tikehaasho nemishod sari gereft, kheyli strategic bood, be darde gholo zanjiro fetisho inaa mikhord (mage Bijan nagoft zaneto bepichoon?! Hala aberooye man raft behet!)

    ReplyDelete
  4. Man avalin barame ke in blog o mikhoonam!
    Ba inke be asami ziad ashna naboodam ama kolli khandidam.
    Kheyli khoda bood.
    Man moondam in hame esme ba mosamma chejoori az un mokhet (angosht shishome e paye aghabe sepokhtar) miad biroon!

    ReplyDelete
  5. لاشخور آبی: خودم ریدمش، دلم میخواد فحشش بدم.
    جابر قادری: اِ... مگه سر و کون شما هم برعکسه؟ میگفتن جابر صابری منو "بالا" آورده.

    man ajna ro nafahmidam, belakhare lashkhore narenji in yaru ro ride ya lashkhore aabi?

    ReplyDelete
  6. اینو از من که نبد بپرسی! برو نقد و بررسیشو بخون

    ReplyDelete
  7. نوشته هات من رو یاد نئشه سیگاری می اندازه

    ReplyDelete