افسانه ی گامغزان - فصل پنج / مقدمه

این پست استثناءً چندان مطالب قبیحی در برندارد

فصل پنجم

مقدمه

حقایق علمی: برخلاف دنیای ما که از بین موجودات غیر همنوع فقط تعداد قلیلی با هم جفتگیری میکنند، (مثل قاطر که به گه هم نمی ارزد) در کُمبوج تمام موجودات زنده (غیر از کریم و کمبوجیه) می توانند با هم تولیدمثل کنند.

کریم: کریم یک واکوئل دوجنسی تخمگذار است و مثل حلزون خودش با خودش جفتگیری (تک گیری) می کند. این عمل را بایستی قبل از اینکه توسط یک سپختار خورده شود انجام دهد، تا بتواند درون بدن سپختار تخمگذاری کند. او برخلاف حلزون از این عمل لذت میبرد. اگر قرار بود حلزون از تک گیری با خودش لذت ببرد، صبح تا شب به تک گیری مشغول می شد و کل دنیا را حلزون میگرفت، چون هم خودش پایه س، هم همیشه خودش پیش خودشه و هم اینکه هر موقع که بخواهد خونه خالی اش مهیاست. پس به این خاطر که کل دنیا پر از حلزون نیست نتیجه میگیریم که حلزون از تک گیری لذت نمی برد اما کریم چرا. (چرا؟) و به همین خاطر، خوشایندترین لحظه ی زندگی یک کریم، لحظه ی مرگ اوست، مثل آیوان ریوایندها.

کمبوجیات: گونه ی این موجودات تنها دارای یک جنسیت است، زیرا تنها یک نمونه از آن وجود دارد: خود کمبوجیه. تا بحال کسی مشخص نکرده که کمبوجیه مرد است یا زن، زیرا تا بحال جفتگیری نکرده است.

خانواده قادری ها: این موجودات همانند نژاد کمیابی از بز صحرایی دارای دو جنسیت می باشد: نر و ماده. (در دنیای ما موجودات دیگری نیز وجود دارند که دو جنسیت دارند ولی حال کردیم این مثال را بیاوریم)

Steveسانان : گرچه از این حیوان فقط یک جنسیت وجود دارد ولی آن را نر تلقی می کنند. از تولیدمثل جنس نر این حیوان با قادریِ ماده، سپختار به دنیا می آید. اما چون هر 66سال یکبار این امکان به وجود می آید، و همه ی جوجه-سپختارانِ حاصل با یکدیگر خواهر و برادرند، اطلاعات چندانی از تولیدمثل سپختاران با یکدیگر در دست نیست.
(جنس نر ِ این حیوان با قادریِ نر، تولیدمثل نمیکند.)

سپختاران: این جانوران پنج جنسیت مختلف دارند: مذکر، محدب، مشبک، مقرنس، مونث.

تولیدمثل سپختاران با خانواده قادری ها:
سپختار مذکر + قادری ماده:
Steve.
سپختار محدب + قادری ماده: کاو (به معنای قُر یا تورفته. کلمه ی لاتین
cave از نام این موجودات گرفته شده). این گونه از جانداران، قابل قبول ترین و در عین حال کمیاب ترین جاندارانِ موجود در کمبوج می باشند. کاوه و کیوان تنها نمونه های حاضر ِ کاو هستند. غذای آنان کله­کیوی بوده و به کاوشگری (انگولک کردن) علاقه ای وافر دارند. آنها به زبان محلی کویت تکلّم میکنند و از اختراعات آنان می توان به درفش کاویانی، تکاور، کاویار و کِوین اسپیسی اشاره نمود.
سپختار مشبک + قادری ماده: پسختر. یک سپختار مشبک علاقه ی زیادی به تولیدمثل با لاشخورها دارد و هیچ نمونه ی مستندی از یک پسختر در تاریخ کمبوج ثبت نشده است.
سپختار مشبک + قادری نر: دُختسر. کی دختسر بکمش اقعله ی ادزیی هب مثل­تولید اب خورلاشها رددا و یچه وننمه ی تندمسی زا کی دختسر رد ریختا بوجکم تثب دهنش تاس.
سپختار مقرنس + قادری نر: خاو (به معنای غُر یا طورفته. کلمه ی لاتین
khave از نام این موجودات گرفته شده). این گونه از جانداران، قابل قبول ترین و در عین حال کمیاب ترین جاندارانِ موجود در کمبوج می باشند. خاوه و خیوان تنها نمونه های حاضر ِ خاو هستند. غذای آنان خورشت کله­کیوی بوده و به خاوشگری (انجولَخ کردن) علاقه ای وافر دارند. آنها به زبان محلی خویت تخلّم میکنند و از اختراعات آنان می توان به درفش خاویانی، تخاور، خاویار و خاویـر زانِتّی اشاره نمود.
سپختار مونث + قادری نر: قادری.
نکته: سایر جایگشتهای ممکن، به دلایل فیزیولوژیکی امکان پذیر نمی باشد.

تولیدمثل سپختاران با Steve:
سپختار مذکر + Steveنر: ستون.
سپختار محدب +
Steveنر: هواکش.
سپختار مشبک +
Steve نر: پنجره.
سپختار مقرنس +
Steve نر: سقف.
سپختار مونث +
Steve نر: در و دیوار.
نکته: به منظور ادامه ی بقا، سپختاران
با Steve جفتگیری نمی کنند.

خانواده صابری ها: یا همان لاشخورها، دارای چهار جنسیت می باشند: نر، ماده، نرده، تهی.
نر میتواند به نر و نرده خون بدهد. ماده به ماده و نرده خون میدهد. نرده تنها به نرده خون میدهد و تهی به همه. تولیدمثل آنها از طریق خون دادن انجام می شود بدین شخل خه به نزدیخترین مرخز انتقال خون مراجعه می خنند و یخی به دیگری خون میدهد.
فرزند دو صابری مستقل از جنسیت والدین، همیشه صابریست.
رنگ آنها با توجه به والدینشان تعیین میشود همچنین بعد از هر بار خون گرفتن، مقداری از رنگ همسرشان به آنها منتقل می شود. برای نمونه جابر صابری (نرده و
RGB=#FF7F00 و آلفا=1) و همسرش صابره صابری (که نر و سیاه ِ transparent بود یعنی RGB=#000000 و آلفا=صفر.) فرزندانی همگی به رنگ نارنجی تیره و با آلفای کمتر از 0.5 دارند. یا لاشخور آبی بعد از خون گرفتن از لاشخور قرمز، خودش اندکی نیلی می شود و فرزندش دقیقا به رنگ بنفش به دنیا می آید.
لاشخور هایی که رنگ واضحتری (مثلا
RGB=#00FF00) نسبت به سایرین دارند، اصیلترند و جلوی دیگران چس­کلاس میگذارند.
اکنون پس از گذشت میلیاردها سال از قدمت صابری ها، رنگهای متنوعی از آنها در آسمان کمبوج به چشم میخورد که هر کدام به نوبه ی خود، زیبایی چشم انداز آسمان این سرزمین زیبا را دو چندان می کند.

To be continued…

افسانه ی گامغزان - فصل چهار


در این پست نیز هیچ مطالب قابل اهمیتی وجود ندارد ولی محض اطمینان زن خود را بپیچانید.

فصل چاهارم
مقدمه
کُمبوج نام سرزمین سرسبز و آبادی است که در آن گونه های متنوعی از جانوران (سپختاران، لاشخورها، کریم و ...) زندگی میکنند و کمبوجیه نیز از آسمان بر کل آن می شاشد و همه جا را زرد می کند.


نقشه ی کُمبوج
قادر قادری جد بزرگ خانواده قادری هاست. او قبل از تولد پسرش جابر قادری دار فانی را وداع گفت.
خانواده صابری ها کلاً همه شان لاشخورند و علاوه بر این که بال دارند، در زمانهای قدیم رابطه نزدیکی با خانواده قادری ها داشتند و هر گهشنبه به گهشنبه با هم دید و بازدید انجام می دادند. یعنی دفعه ی اول یک بار همدیگر را دیده بودند و بعد از آن باز هم همدیگر را می دیدند، یعنی بازدید می کردند. امروزه آنها مثل قدیم با خانواده قادری ها، رابطه ی گرمی ندارند.
جابر صابری همان لاشخور نارنجی رنگیست که سپخر را به آشیانه ی خود در کوه قاف برد. او علت به وجود آمدن جابر قادری است به این شکل که سالیان سال پیش، در عصر گهبندان، زمانی که کمبوجیه جوان بود و جاهل، جابر صابری به رنگ گهبهی روشن بود و زنش صابره صابری، بی رنگ (transparent) بود. کمبوجیه، قادر قادری را بلعیده بود و پس نمیداد، و جنگی خونین بین کمبوجیه و انواع و اقسام لاشخورهای موجود در کُمبوج در جریان بود. تا اینکه یک شب، خانواده صابری ها مهمانی مجللی ترتیب دادند و کمبوجیه را دعوت کردند و آنقدر به او مشروبات الکلی دادند تا تگر زد و قادر قادری را بالا آورد. قادر قادری هضم شده بود و مایع بود. به همین خاطر مقداری از استفراغهای کمبوجیه را داخل سرنگ کردند و به مقعد جابر صابری تزریق کردند. تا اینکه چند ساعت بعد طی فرآیند های مهندسی معکوس و اینا، چیزی ما بین قادر قادری و جابر صابری از دهان جابر صابری بیرون آمد. بدین ترتیب جابر قادری متولد شد.
کمبوجیه چیز خاصی نیست.
عصر گهشنبه
سپخر تک و تنها داخل آشیانه ی جابر صابری روی تخمایش نشسته بود و مدرن فاکینگ میخواند. (سپخر تخمگذار است)
کمبوجیه پشت کوه غین منتظر ایستاده بود و از جایی که سپخر نشسته بود گوشش دیده می شد.
لاشخور آبی رنگ قارقار کنان به سوی کوه قاف پرواز می کرد و سپخدر از درد خماری به خود میپیچید. لاشخور آبی کمبوجیه ی خشمگین را دید که در آسمان منتظر است به همین خاطر روی زمین نشست. اندکی بعد جابر قادری کریم به دست (پای راست) از راه رسید و مقداری کریم جلوی سپخدر ریخت تا بخورد.
جابر قادری: کوفت کن تخم سگ.
سپخدر: پات درد نکنه پدر. راستی مغزت چی شده؟
جابر قادری: پخادر توی هاون کوبیده. چیزیش نشده فقط کبدم له شده. کبد نداری؟
لاشخور آبی: داشتیم. دادیم سگ خورد. می خوای فعلا جاش چیز دیگه بذار.
جابر قادری: جاش دسگیره سیفون گذاشتم. کوچیکه. لق میزنه.
لاشخور آبی: پس میخواستی ** بزنه؟
سپخدر: هوی.
لاشخور آبی: خودم ریدمش، دلم میخواد فحشش بدم.
جابر قادری: اِ... مگه سر و کون شما هم برعکسه؟ میگفتن جابر صابری منو "بالا" آورده.
لاشخور آبی: نه. سر و کون ما رو یکی کردن.
جابر قادری: امان از این روزگار. فشار زندگیه دیگه.
سپخدر: زندگیت درد میکنه پدر؟
جابر قادری: خفه شو کریمتو کوفت کن!
لاشخور آبی: شنیدم زنت قهوه س.
جابر قادری: اممم... آمم اون... من من م.. .. هوممم...
لاشخور آبی: اگه میدونستم چه چیز به گایی از آب درمیای، میذاشتم جدّت همونجا روی زمین بمونه خشک شه.
کریم: والا به خدا.
جابر قادری: حالا از این حرفا بگذریم...
لاشخور آبی: نه از کدوم حرفا بگذریم؟ ریدی دیگه. بگو ریدی... راحتمون کن.
جابر قادری: نه شما حالا کوتاه بیا.
لاشخور آبی: چوتاه؟
جابر قادری: کو.
سپخدر: کریمم تموم شد. بریم.
لاشخور آبی: الان نمیشه. باید صبر کنیم کمبوجیه بخوابه. خیلی شاکیه. میکندمون.
جابر قادری: ایندفه چه انگولیش کردین؟
لاشخور آبی: سماق ریختیم تو نمکدونش.
جابر قادری: چماق؟
سپخدر: سماق.
لاشخور آبی: حالا تو هی خودتو بنداز وسط.
سپخدر: وسط جا نیست. همینجا دم در خوبه.
لاشخور آبی: توروخدا. زشته. اصلا راه نداره.
سپخدر: یه راه داره ولی آسفالت نیست. به جاش یه میانبر بلدم.
لاشخور آبی: میانبرشو بکن تو چش بابات.
سپخدر: پدر. چشت میشه کجات؟
جابر قادری: چشم راستم که تخم چپمه. چشم چپم هم با مخرج ساده میشه، میمونه یه دسگیره سیفون منهای یک روی پندپیزی که میشه دو، ضربدر اثناعشر میشه
24.
لاشخور آبی: اونقدر سس بگو که برینی تو خودت.
سپخدر: پدر، وقتی ریدی تو خودت، بی زحمت سیفونم بکش.
جابر قادری: سیفونو بکشم، قرنیه م میفته.
لاشخور آبی: با چند؟
جابر قادری: با یازده.
لاشخور آبی: پس ارشد میخونه؟
جابر قادری: نه. قرنیه م مال قرن شونزس. اون موقع زیر پونزه ها رو مینداختن جلو سگ.
لاشخور آبی: زیر سینزه ها رو چیکار میکردن؟
جابر قادری: شوهر میدادن.
لاشخور آبی: قرنیه ت مگه ماده س؟
جابر قادری: نه. نره؟
لاشخور آبی: کجا؟
جابر قادری: پشت کوه غین.
لاشخور آبی: پس باید عمو زنجیر باف رو بشناسه.
جابر قادری: آره. میگن بچه باز بوده.
لاشخور آبی: نه شایعس. خودم هر روز میبینمش. بچه ش بسته س. قفله. کلیدشم گم کرده.
جابر قادری: خب چرا به زور بازش نمیکنه؟
لاشخور آبی: دردش میاد.
جابر قادری: با وازلین امتحان کرده؟
لاشخور آبی: هیچ جوره باز نمیشه. آخه هرز شده. مثل زن خودت.
جابر قادری: زن من مگه چشه؟
لاشخور آبی: چش نیست. اسب چپ حافظ ه.


To be continued…

افسانه ی گامغزان - فصل سه

در این پست نیز مطالب بی ناموسی وجود دارد. لطفاً با وضو وارد نشوید.

فصل سوم

مقدمه

فرزندان نادره قادری هفت توله سپختار تازه بالغ هستند که مجموع بهره های هوشی آنها برابر با آیکیوی ذرت است. اما در اکوسیستم آنها ذرت وجود ندارد. بنابراین به گمان خودشان اشرف مخلوقاتند. در اکوسیستم آنها، از بین میوه هایی که ما می شناسیم، فقط کمبوزه و خربزه وجود دارد. و از بین میوه هایی که ما نمی شناسیم: سگبزه، چلابی، پَنگور، کیریفوروت، ذغال انبه، انبه قهوه، قهوه ننه، کله کیوی، پستان، پشم و عباس قادری.

سپختارها هنگام تولد بصورت موازی از کون مادرشان در آمدند، به همین خاطر همه شان هم سن و سال هستند. اما بعضی شان هم سن و سال تر. آنها به خاطر طبیعت انگلی شان، بصورت غریزی منگل اند و اطرافیان خود را انگول می کنند. همه ی آنها طوری به زبان اَنگَلیسی مسلطند که اِنگال که زبان مادریشان است. به خاطر رشد در محیط غیر سالم، همه شان دیوث از آب در آمده اند.
اسامی آنها به ترتیب آیکیو:
1 - سپخدر : آیکیو = عدد پی تا چهار رقم اعشار. او متولد ماه خر است. او به علت داشتن رفقای بد، معتاد به کریم است. متولدین ماه خر، بیشتر از متولدین سایر ماه ها در خطر آسیب های اجتماعی هستند. چون اصولا موجوداتی بی جنبه و ندید بدیدند. حتماً شنیده اید داستان آن خری را که در کارخانه ی تی تاپ ولش می کنند.
2 - پخادُر : آیکیو = عدد پی تا یک و نیم رقم اعشار. او تا سن هفده سالگی زید باز ِ تیری بود و پس از شکست عشقی کسقاط زد و الآن در تیمارستان به سر می برد. او متولد ماه ..ر خر است.
3 - سپخر : آیکیو = جزء صحیح عدد پی. او بر خلاف سایر برادرانش اصلاً دیوث نیست چون بچه که بود لاشخور نارنجی رنگی او را با خود برد و او را در آشیانه اش در بالای کوه قاف بزرگ کرد. غذای مورد علاقه ی او نون پنیر پنگور است و لاشه ی انبه قهوه. او متولد ماه لاشخور است و ذاتاً لاشی است و چون بال ندارد، همیشه داخل آشیانه خوابیده و تن ِ لش بار آمده است.
4 - سپیخارد : آیکیو = کسینوس زاویه پی. متولد ماه هویج. متولدین ماه هویج، ترد بوده و برای جویده شدن مناسب هستند. او در سه سالگی توسط برادرش سپاخارد جویده شد.
5 - سپاخارد : آیکیو = لگاریتم زاویه پی. متولد ماه ملخ. او همه چیز را می جود. او برادرش سپیخارد را در سه سالگی جوید و به قتل رساند. او در سن بیست سالگی به علت جویدن دفتر مشق خواهرش سپوخه اعدام شد.
6 - سپوخه : آیکیو = اپسیلن مثبت. متولد ماه اورنیتورنگ. او پستاندار ِ پستانِ تهران است و در هر روز چهار تا تخم می گذارد. چرا چهار تا؟
7 - اسپیخ : آیکیو = صفر مطلق. متولد ماه تولوسسگ. او از همه جهت به پدرش رفته است و می خواهد در آینده
Steve بشود. او تقریباً هیچ چیزی را درک نمی کند. او بجای مغز، روده دارد. برای اینکه یک سیگنال از محیط بیرونش به درونش راه پیدا کند بایستی از گوش راستش وارد شود، از نهصد کیلومتر روده عبور کند تا در آخر از گوشه چپش بصورت مدفوع دفع شود. این پروسه چهل و پنج هزار سال طول می کشد. او مانند پدرش، Steve، دویست میلیارد سال زمان لازم دارد تا بتواند عمود کند و آماده ی جفت گیری شود. او عزم قاطعی دارد.

بعد از ظهر گهشنبه

از قضا چای نداشتند و جابر قادری کاسه ی هاون را از دست پخادُر گرفت تا آب-خایه های داخل آن را سر بکشد. اما به محض اینکه سرش را در کاسه ی هاون فرو کرد، پخادُر با گوشتکوب سر جابر قادری را داخل کاسه ی هاون، خُرد کرد. جابر قادری شانس آورد که حواسش نبوده جای سر و کونش برعکس است والاّ ممکن بود مثانه اش (که جای چشم راستش قرار داشت) پاره شود و آب-خایه های داخل کاسه را شاشی کند و نجس شود. در عوض الآن کونش پاره شده بود و با کون پاره و پای گرسنه و شکم خسته، بایستی تا عصر سپخدر را پیدا می کرد و مقداری کریم به او می داد تا امروز را زنده بماند.

اما در کشتزارهای عباس قادری، سپخدر قدم زنان با لاشخور صحبت می کرد و از زندگی برایش می گفت... از قدیم... از اسپیخ که سر سفره لاشی بازی در می آورد و توی ظرف پنگور، نون پنیر تیلیت می کرد. بقیه خوششان نمی آمد و همه اش را خودش می خورد. سپخدر گفت : "یکبار، خدا بیامرز سپیخارد، توی ظرف پنگور، گاز پاک کن ریخت و اسپیخ همه اش را خورد و بگا رفت و کلی بهش خندیدیم." و خودش زد زیر خنده. لاشخور آبی اصلاً نخندید چون به نظرش سُس شعرایی که داشت تعریف می کرد، رو اعصاب بود. اندکی صبر کرد و گفت که می داند اسپیخ کجاست. سپخدر بر پشت لاشخور سوار شد و با هم به سمت کوه قاف پرواز کردند.

جابر قادری نفس نفس زنان و کریم به دست (پای راست) خودش را به کشتزار عباس قادری رساند ولی دیر رسیده بود و سپخدر در آسمان، بر پشت لاشخور، داشت آخرین لحظات عمرش را سپری می کرد.

To be continued…

افسانه ی گامغزان - فصل یک و دو

<< افسانه ی گامغزان >>

در این داستان مطالب منفی عفت و شر و ور های اسیدی وجود دارد. لطفا با کفش وارد شوید.
در جهت ترویج سادیسم، بعضی از کلمات با رنگ سفید نوشته شده اند و به همین خاطر پیشنهاد می گردد این داستان را در گوگلریدر نخوانید.

فصل اول

مقدمه

سپختار، نوعی حشره ی کم سلولی است، که از مواد غذایی ذخیره شده در بدن موجودات هم قد خود، تغذیه میکند. او یک انگل تلقی می شود. او بجای چشم مرکب، شاخک دارد و با آن هات برد و عرب سَت را می گیرد.

سپخدر، نوعی سپختار است که از بقیه ی همنوعان خود باهوشتر است، زیرا انگیزه اش قوی بوده.

کریم، واکوئل است اما برخلاف قوانین طبیعت دقیقاً یازده سلول، سه دولول و یک دول دارد. کریم، هم قد یک سپختار بالغ است و با او همزیستی مجادلت آمیز دارد. او انرژی خود را از تابش کمبوجیه و مواد غذایی مورد نیاز خود را از فضولات خانواده ی قادری ها بدست می آورد. شیوه تکثیر کریم به این شکل است که مقداری بذر کمبوزه را در ذخیره ی غذایی خود حل می کند و به سپختاران می دهد تا رشد کنند، تا پس از مرگ آنها، توله کریم ها شروع کنند به تغذیه از جسد سپختار میزبان خود و پس از رشد کافی وارد محیط کار و بدبختی شوند. (توضیح بیشتر: کریم، انگل نیست. بلکه برعکس. او چرخه ی طبیعت را کامل می کند.)

خانواده قادری ها متشکل از نادر قادری، جابر قادری و قادر قادری، کانون گرمی را تشکیل می دهند که می توان از آن برای گرم کردن غذای ظهر و همچنین گرم کردن منازل مسکونی استفاده کرد. فعلا از بین آنها فقط به جابر قادری (پدر خانواده) و نادره قادری (مادر خانواده) می پردازیم. او را با رنگ قهوه ای نشان می دهیم زیرا که او قهوه است. (نه قحبه)

جابر قادری پیرمردی مهربان و فداکار است و در هر لحظه، فقط یکی از او وجود دارد. مثل آدم جیوه ای ترمیناتور که هیچ وقت نمیمیرد و هیچ وقت تکثیر هم نمی شود. فرق او با خدا این است که خدا تکه نمی شود ولی جابر قادری چرا. بدیهی است که وقتی یک تکه اش را ببرّی، تکه ی بزرگترش خودش است و تکه ی کوچکترش علائم حیاتی از خود بروز نمیدهد تا زمانی که به خودش برگردد. مثل آدم جیوه ای.

قادر نادری، اکوسیستم خانواده ی قادری هاست. درون او از خربزه و کمبوزه اشباع شده و خانواده ی قادری ها روی سطوح داخلی آن رشد می کنند. قادر نادری شبیه به لیوانی است که سرش بسته باشد و تهش باز. (توضیح بیشتر: قادر نادری با لیوانی که برعکس روی میز گذاشته شده باشد متفاوت است، مگر اینکه لیوانش استوانه ای شکل باشد.)

نادر جابری کمپلکس فعال است و میل ترکیبی آن با لاشخورهای آبی بسیار بیشتر از لاشخورهای قرمز است. همانطور که کاغذ تورنسل آبی را بیشتر دوست دارد. (برعکس ِ نادره قادری که در مجاورت دی اکسید پشم، به سرعت با لاشخورهای قرمز واکنش اکسایش گایش می دهد.) نادر جابری پس از واکنش، تبدیل به ماده ای خمیری شکل و لزج (مثل آدامسی که از کون خر درآید) می شود که به دست و بال ِ ملت چسبیده و چرخه ی طبیعت را بگا می دهد.

صبح روز گهشنبه

صبح بود و جابر قادری به سپخدر سلام کرد: صبح به خیر، سگ پدر. (توضیح بیشتر: خود سپخدر پدرسگ نیست بلکه پدرش یک سگ است.) سپخدر در حالی که از درد مقعد به خود لگد میزد، شاخک هایش را چرخاند و جواب داد: امروز کمبوجیه در آسمان چه زیباست.
جابر قادری آهسته بیل خود را زمین گذاشت و آسمان را نگاه کرد و کبوتر سفیدی تمام بدنش را با مدفوع پوشاند و لاشخور آبی رنگی نیز از آن حوالی گذر کرد. جابر قادری با اوقات تلخی گوشه ای از کریم خود را برید و به سپخدر داد تا بخورد. بدین سان سپخدر تا عصر زنده می ماند.
جابر قادری برای مدتی جویدن سپخدر را تماشا کرد و لبخند زد و سپس راهی مزرعه شد. حوالی ساعت 9 بامداد وقتی که به مزرعه رسید، نادره قادری در حال تنبیه سپاخارد ، پسر بزرگترش بود که دفتر مشق خواهرش سپوخه را جویده بود. برای همین او را از درخت خربزه حلق آویز کرده بود و با میلگرد کتکش می زد. خون کل مزرعه را فرا گرفته بود و لاشخور قرمز رنگی روی تیر چراخ برق منتظر نشسته بود و تکه پاره شدن سپاخارد را تماشا می کرد. جابر قادری از پس زنش بر نمی آمد چون زنش قبلاً او را کاستومایز کرده بود و برای مثال جای هر دو دست را با پای راست، جای پای چپ را با حلق، جای حنجره را با کیسه ی صفرا و جای مقعد را با کف پای او را نیز عوض کرده بود. وقتی می خواست مشت بزند، بغل پا می زد و وقتی می خواست لگد بزند می گوزید. او عادت کرده بود وقتی خواست قدم بردارد بایستی صدای خر درآرد و وقتی خواست بشاشد صدای خربزه. همچنین زنش، پند پیزی او را برعکس گذاشته بود. (توضیح بیشتر:
pend-e-pizi آخرین عضو داخلی ای است که در دستگاه گوارش قرار دارد) پس هجده بار صدای خر و گاو از خودش در آورد تا به باغچه اش رسید و شروع کرد به کرال پشت رفتن تا کمبوزه ها را شخم بزند. آنها در مزرعه، پشم کشت می کردند و در باغچه ی حیاط، کمبوزه. او از تقطیر صمغ کمبوزه ها، قادر نادری بدست می آورد.
در همین زمان فیتوپلانکتونهای معلق در قادر نادری، داشتند تشکیل کولونی می دادند که کمبوجیه به سمت آنها هجوم آورد. (توضیح بیشتر: فیتوپلانکتونهای معلق، پس از تشکیل کولونی در شرایط عادی، به دیواره ی اکوسیستم خود می چسبند و با تناول خربزه های اطراف ورم می کنند و به انواع مختلف خانواده قادری ها تقسیم می شوند، اما تابش مستقیم اشعه ی کمبوجیه باعث تغییر آنها شده و تبدیل به نادر جابری می شوند.) او با دو پا بر سر خود می کوبید و اشک می ریخت. فقط محض خنده این کارها را می کرد، چون برایش جالب بود که گریه کند. می خواست ببیند از کجایش اشکها در می آیند.

فصل دوم

مقدمه

Steve، سگ نر پیر کر خری است که بالغ بر دویست میلیارد سال عمر دارد. Steve کور هم هست. او پدر سپخدر است. Steve توانایی راه رفتن ندارد و باید او را به دیوار تکیه داد. Steve، چیزی جز یک نمای خارجی سگ نر نیست. مثل نژاد خاصی از خرس که درونشان بجای خون، سس گوجه مهرام است و هر کارشون بکنید حتی میلگرد هم بکنید تو کونشون، باز هم گازتون نمی گیرند. بیضه های Steve در هر 66 هزارسال یکبار، یک عدد اسپرم فلج تولید می کنند، که به لعنت خدا هم نمی ارزد.

نادره قادری نوعی فیتوپلانکتون ماده است که آنقدر حق دیگران را خورده است که الآن قد خری، هیکل دارد. او بیست سال پیش با Steve جفتگیری کرد و در نتیجه ی آن، 7 حلقه سپختار، شاخک به جهان گشودند که همگی موجوداتی کم سلولی و کانا بوده و هر کدام از دیگری جاهل تر. عاقل ترین آنها، سپخدر، مغزی به بزرگی یک اندماغ گلوله شده دارد که این مغز ضریب هوشی ای برابر با عدد پی را برایش به ارمغان آورده است. لازم به ذکر است که در حین جفتگیری نادره قادری با Steve، مقادیر متنابهی سیانید خربزه آزاد می شود که علت اصلی شیرین بودن عقل فرزندان آنهاست. علت فرعی آن، وجود خداست. او برای ارضای میل قهوگی خود سراغ لاشخورهای قرمز رنگ نیز می رود و برای اینکار نیاز به انبوهی دی اکسید پشم دارد.

ظهر همان روز

70 مایل آنطرفتر، (توضیح بیشتر: فاصله، نسبت به مزرعه ی پشم سنجیده شده است) سپخدر سگ پدر، شربت کریم خود را خورده بود و در زیر سایه ی درخت پشم، چرت می زد. او داشت خواب همان لاشخور آبی رنگ را می دید، که در خواب یک بیل در دست راستش و بیضه راستش در دست چپش بود، و به جنگ کمبوجیه می رود. اما کمبوجیه گامغز بود و تسمه اش پاره شد. سپخدر گیج شده بود و اکسپشن داد و در آخرین لحظه، با دو شاخک خودش دید که کمبوجیه در جیبش تله پورت دارد ولی تله پورت نکرد و مُرد.

و ناگهان بیدار شد...

لاشخور آبی را دید که از زیر آب او را می پاید. بلند شد و تخته سنگی را روی او انداخت. لاشخور حلقه حلقه شد و چند لحظه بعد لاشخور آبی را دید که روی تخته سنگ نشست. لاشخور به او گفت: میخواشتی خیر ِ شَرت لِشم خُنی؟ لاشی؟ سپخدر گرخید و از لود رفت.

سپخدر ناگهان بیدار شد...

لاشخور آبی را دید که از زیر آب او را می پاید. بلند شد و سیفون را کشید. لاشخور مارپیچ شد و از بین رفت. چند لحظه بعد لاشخور آبی را دید که روی شانه اش نشست. و باز هم نفهمید که از همان اول لاشخور در آسمان بوده و او داشته تصویر او را در آب می دیده. سپخدر دوباره گرخید و از ترس اینکه لاشخور لایش را بخاید، خواست لود کند اشتباهی سیو کرد. و لاشخور لایش را خورد. سپخدر خوشش آمد و با لاشخور دوست شد.

سپخدر از این تخم سگ هاییست که اصرار دارند همه چیز را به فارسی ترجمه کنند. مثل تخم سگِ قلزم. سپخدر در حالی که با لاشخور دوست می شد به فکر فرو رفت: "احتمالا قفل-عددش (NumLock) خاموش بوده... شایدم پای روی-پا (Laptop) بوده که لایه-عدد (NumPad) نداره... خب می تونست با موشواره (Mouse) چپ-کلید (Click) کنه روی تمثال فاصله-ترابر (Teleport Icon)..." هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر در جهل خود دست و پا می زد.

85 مایل اینطرفتر، در مزرعه، (توضیح بیشتر: از همان راه که آمده بودیم، برنگشتیم) جابر قادری با اینکه می دانست که زنش پسرش را کشته است تا اولا محصولات درختان پشم مزرعه با خون او ترکیب شوند و دی اکسید پشم درست شود و ثانیا سر و کله ی لاشخورها پیدا شود تا بتواند به قهوگی خود بپردازد، ککش هم نگوزید و تهش در کار خودش بود چون اولاً نادره قادری قبلاً جای سر و تهش را عوض کرده بود و ثانیاً دم نداشت: زیرا اولاً از بچگی دم نداشت و ثانیاً تخمش همون دمش بود و برعکس. بنابراین به انتفای مقدم، کلاً هیچی به تخمش نبود. مثلا در حالی که شخم می زد تمام بدنش از مدفوع کبوتر پوشانده شده بود و بوی گه میداد و تخمش هم نبود.

او دست (پای راست) از کار کشید و به کلبه رفت تا چای بخورد. پخادُر خایه هایش را با هاون کوبیده بود و الآن داشت ریموت رسیور را می کوبید. و آنطور که معلوم بود بعدش می خواست کاوه را بکوبد. پخادُر داده بود عکس زیدش را روی باسنش خالکوبی کنند. تا هر وقت خواست کون خودش بگذارد به یادش بیفتد. پخادُر سه سال پیش زمانی که تازه با زیدش به هم زده بود این کار را کرده بود. آخر نمی خواست چشمش به ریخت زیدش بیفتد چون ممکن بود حشری شود و به این علت که کون خودش را نمی توانست بگذارد مشکلی پیش نمی آمد. شانسی که آورده بود این بود که زیدش تقارن افقی نداشت چون در غیر اینصورت، اگر پخادُر در آینه ی حمام کون خودش را ببیند، ممکن بود کسقاط زند و با کله برود در آینه. ولی شانس آورد که زیدش اینطور نبود. از طرفی زیدش خوب چیزی بود مثل کون خودش. و ربط قضیه همین جا بود. همچنین پخادُر دوست داشت وقتی زیدش به کون او نگاه می کند عکس خودش را در آن ببیند و حسودیش شود. همه ی اینها حاصل سه سال تفکر بی شائبه ی پخادُر بود و عقلش بیشتر کفاف نداده بود. او الآن به خاطر استفاده بیش از حد مجاز از مغزش دیوانه شده است و در تیمارستان بسر می برد. تیمارستان همان کلبه ی جابر قادری است.

To be continued…