<< افسانه ی گامغزان >>
در این داستان مطالب منفی عفت و شر و ور های اسیدی وجود دارد. لطفا با کفش وارد شوید.
در جهت ترویج سادیسم، بعضی از کلمات با رنگ سفید نوشته شده اند و به همین خاطر پیشنهاد می گردد این داستان را در گوگلریدر نخوانید.
فصل اول
مقدمه
سپختار، نوعی حشره ی کم سلولی است، که از مواد غذایی ذخیره شده در بدن موجودات هم قد خود، تغذیه میکند. او یک انگل تلقی می شود. او بجای چشم مرکب، شاخک دارد و با آن هات برد و عرب سَت را می گیرد.
سپخدر، نوعی سپختار است که از بقیه ی همنوعان خود باهوشتر است، زیرا انگیزه اش قوی بوده.
کریم، واکوئل است اما برخلاف قوانین طبیعت دقیقاً یازده سلول، سه دولول و یک دول دارد. کریم، هم قد یک سپختار بالغ است و با او همزیستی مجادلت آمیز دارد. او انرژی خود را از تابش کمبوجیه و مواد غذایی مورد نیاز خود را از فضولات خانواده ی قادری ها بدست می آورد. شیوه تکثیر کریم به این شکل است که مقداری بذر کمبوزه را در ذخیره ی غذایی خود حل می کند و به سپختاران می دهد تا رشد کنند، تا پس از مرگ آنها، توله کریم ها شروع کنند به تغذیه از جسد سپختار میزبان خود و پس از رشد کافی وارد محیط کار و بدبختی شوند. (توضیح بیشتر: کریم، انگل نیست. بلکه برعکس. او چرخه ی طبیعت را کامل می کند.)
خانواده قادری ها متشکل از نادر قادری، جابر قادری و قادر قادری، کانون گرمی را تشکیل می دهند که می توان از آن برای گرم کردن غذای ظهر و همچنین گرم کردن منازل مسکونی استفاده کرد. فعلا از بین آنها فقط به جابر قادری (پدر خانواده) و نادره قادری (مادر خانواده) می پردازیم. او را با رنگ قهوه ای نشان می دهیم زیرا که او قهوه است. (نه قحبه)
جابر قادری پیرمردی مهربان و فداکار است و در هر لحظه، فقط یکی از او وجود دارد. مثل آدم جیوه ای ترمیناتور که هیچ وقت نمیمیرد و هیچ وقت تکثیر هم نمی شود. فرق او با خدا این است که خدا تکه نمی شود ولی جابر قادری چرا. بدیهی است که وقتی یک تکه اش را ببرّی، تکه ی بزرگترش خودش است و تکه ی کوچکترش علائم حیاتی از خود بروز نمیدهد تا زمانی که به خودش برگردد. مثل آدم جیوه ای.
قادر نادری، اکوسیستم خانواده ی قادری هاست. درون او از خربزه و کمبوزه اشباع شده و خانواده ی قادری ها روی سطوح داخلی آن رشد می کنند. قادر نادری شبیه به لیوانی است که سرش بسته باشد و تهش باز. (توضیح بیشتر: قادر نادری با لیوانی که برعکس روی میز گذاشته شده باشد متفاوت است، مگر اینکه لیوانش استوانه ای شکل باشد.)
نادر جابری کمپلکس فعال است و میل ترکیبی آن با لاشخورهای آبی بسیار بیشتر از لاشخورهای قرمز است. همانطور که کاغذ تورنسل آبی را بیشتر دوست دارد. (برعکس ِ نادره قادری که در مجاورت دی اکسید پشم، به سرعت با لاشخورهای قرمز واکنش اکسایش گایش می دهد.) نادر جابری پس از واکنش، تبدیل به ماده ای خمیری شکل و لزج (مثل آدامسی که از کون خر درآید) می شود که به دست و بال ِ ملت چسبیده و چرخه ی طبیعت را بگا می دهد.
صبح روز گهشنبه
صبح بود و جابر قادری به سپخدر سلام کرد: صبح به خیر، سگ پدر. (توضیح بیشتر: خود سپخدر پدرسگ نیست بلکه پدرش یک سگ است.) سپخدر در حالی که از درد مقعد به خود لگد میزد، شاخک هایش را چرخاند و جواب داد: امروز کمبوجیه در آسمان چه زیباست.
جابر قادری آهسته بیل خود را زمین گذاشت و آسمان را نگاه کرد و کبوتر سفیدی تمام بدنش را با مدفوع پوشاند و لاشخور آبی رنگی نیز از آن حوالی گذر کرد. جابر قادری با اوقات تلخی گوشه ای از کریم خود را برید و به سپخدر داد تا بخورد. بدین سان سپخدر تا عصر زنده می ماند.
جابر قادری برای مدتی جویدن سپخدر را تماشا کرد و لبخند زد و سپس راهی مزرعه شد. حوالی ساعت 9 بامداد وقتی که به مزرعه رسید، نادره قادری در حال تنبیه سپاخارد ، پسر بزرگترش بود که دفتر مشق خواهرش سپوخه را جویده بود. برای همین او را از درخت خربزه حلق آویز کرده بود و با میلگرد کتکش می زد. خون کل مزرعه را فرا گرفته بود و لاشخور قرمز رنگی روی تیر چراخ برق منتظر نشسته بود و تکه پاره شدن سپاخارد را تماشا می کرد. جابر قادری از پس زنش بر نمی آمد چون زنش قبلاً او را کاستومایز کرده بود و برای مثال جای هر دو دست را با پای راست، جای پای چپ را با حلق، جای حنجره را با کیسه ی صفرا و جای مقعد را با کف پای او را نیز عوض کرده بود. وقتی می خواست مشت بزند، بغل پا می زد و وقتی می خواست لگد بزند می گوزید. او عادت کرده بود وقتی خواست قدم بردارد بایستی صدای خر درآرد و وقتی خواست بشاشد صدای خربزه. همچنین زنش، پند پیزی او را برعکس گذاشته بود. (توضیح بیشتر: pend-e-pizi آخرین عضو داخلی ای است که در دستگاه گوارش قرار دارد) پس هجده بار صدای خر و گاو از خودش در آورد تا به باغچه اش رسید و شروع کرد به کرال پشت رفتن تا کمبوزه ها را شخم بزند. آنها در مزرعه، پشم کشت می کردند و در باغچه ی حیاط، کمبوزه. او از تقطیر صمغ کمبوزه ها، قادر نادری بدست می آورد.
در همین زمان فیتوپلانکتونهای معلق در قادر نادری، داشتند تشکیل کولونی می دادند که کمبوجیه به سمت آنها هجوم آورد. (توضیح بیشتر: فیتوپلانکتونهای معلق، پس از تشکیل کولونی در شرایط عادی، به دیواره ی اکوسیستم خود می چسبند و با تناول خربزه های اطراف ورم می کنند و به انواع مختلف خانواده قادری ها تقسیم می شوند، اما تابش مستقیم اشعه ی کمبوجیه باعث تغییر آنها شده و تبدیل به نادر جابری می شوند.) او با دو پا بر سر خود می کوبید و اشک می ریخت. فقط محض خنده این کارها را می کرد، چون برایش جالب بود که گریه کند. می خواست ببیند از کجایش اشکها در می آیند.
فصل دوم
مقدمه
Steve، سگ نر پیر کر خری است که بالغ بر دویست میلیارد سال عمر دارد. Steve کور هم هست. او پدر سپخدر است. Steve توانایی راه رفتن ندارد و باید او را به دیوار تکیه داد. Steve، چیزی جز یک نمای خارجی سگ نر نیست. مثل نژاد خاصی از خرس که درونشان بجای خون، سس گوجه مهرام است و هر کارشون بکنید حتی میلگرد هم بکنید تو کونشون، باز هم گازتون نمی گیرند. بیضه های Steve در هر 66 هزارسال یکبار، یک عدد اسپرم فلج تولید می کنند، که به لعنت خدا هم نمی ارزد.
نادره قادری نوعی فیتوپلانکتون ماده است که آنقدر حق دیگران را خورده است که الآن قد خری، هیکل دارد. او بیست سال پیش با Steve جفتگیری کرد و در نتیجه ی آن، 7 حلقه سپختار، شاخک به جهان گشودند که همگی موجوداتی کم سلولی و کانا بوده و هر کدام از دیگری جاهل تر. عاقل ترین آنها، سپخدر، مغزی به بزرگی یک اندماغ گلوله شده دارد که این مغز ضریب هوشی ای برابر با عدد پی را برایش به ارمغان آورده است. لازم به ذکر است که در حین جفتگیری نادره قادری با Steve، مقادیر متنابهی سیانید خربزه آزاد می شود که علت اصلی شیرین بودن عقل فرزندان آنهاست. علت فرعی آن، وجود خداست. او برای ارضای میل قهوگی خود سراغ لاشخورهای قرمز رنگ نیز می رود و برای اینکار نیاز به انبوهی دی اکسید پشم دارد.
ظهر همان روز
70 مایل آنطرفتر، (توضیح بیشتر: فاصله، نسبت به مزرعه ی پشم سنجیده شده است) سپخدر سگ پدر، شربت کریم خود را خورده بود و در زیر سایه ی درخت پشم، چرت می زد. او داشت خواب همان لاشخور آبی رنگ را می دید، که در خواب یک بیل در دست راستش و بیضه راستش در دست چپش بود، و به جنگ کمبوجیه می رود. اما کمبوجیه گامغز بود و تسمه اش پاره شد. سپخدر گیج شده بود و اکسپشن داد و در آخرین لحظه، با دو شاخک خودش دید که کمبوجیه در جیبش تله پورت دارد ولی تله پورت نکرد و مُرد.
و ناگهان بیدار شد...
لاشخور آبی را دید که از زیر آب او را می پاید. بلند شد و تخته سنگی را روی او انداخت. لاشخور حلقه حلقه شد و چند لحظه بعد لاشخور آبی را دید که روی تخته سنگ نشست. لاشخور به او گفت: میخواشتی خیر ِ شَرت لِشم خُنی؟ لاشی؟ سپخدر گرخید و از لود رفت.
سپخدر ناگهان بیدار شد...
لاشخور آبی را دید که از زیر آب او را می پاید. بلند شد و سیفون را کشید. لاشخور مارپیچ شد و از بین رفت. چند لحظه بعد لاشخور آبی را دید که روی شانه اش نشست. و باز هم نفهمید که از همان اول لاشخور در آسمان بوده و او داشته تصویر او را در آب می دیده. سپخدر دوباره گرخید و از ترس اینکه لاشخور لایش را بخاید، خواست لود کند اشتباهی سیو کرد. و لاشخور لایش را خورد. سپخدر خوشش آمد و با لاشخور دوست شد.
سپخدر از این تخم سگ هاییست که اصرار دارند همه چیز را به فارسی ترجمه کنند. مثل تخم سگِ قلزم. سپخدر در حالی که با لاشخور دوست می شد به فکر فرو رفت: "احتمالا قفل-عددش (NumLock) خاموش بوده... شایدم پای روی-پا (Laptop) بوده که لایه-عدد (NumPad) نداره... خب می تونست با موشواره (Mouse) چپ-کلید (Click) کنه روی تمثال فاصله-ترابر (Teleport Icon)..." هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر در جهل خود دست و پا می زد.
85 مایل اینطرفتر، در مزرعه، (توضیح بیشتر: از همان راه که آمده بودیم، برنگشتیم) جابر قادری با اینکه می دانست که زنش پسرش را کشته است تا اولا محصولات درختان پشم مزرعه با خون او ترکیب شوند و دی اکسید پشم درست شود و ثانیا سر و کله ی لاشخورها پیدا شود تا بتواند به قهوگی خود بپردازد، ککش هم نگوزید و تهش در کار خودش بود چون اولاً نادره قادری قبلاً جای سر و تهش را عوض کرده بود و ثانیاً دم نداشت: زیرا اولاً از بچگی دم نداشت و ثانیاً تخمش همون دمش بود و برعکس. بنابراین به انتفای مقدم، کلاً هیچی به تخمش نبود. مثلا در حالی که شخم می زد تمام بدنش از مدفوع کبوتر پوشانده شده بود و بوی گه میداد و تخمش هم نبود.
او دست (پای راست) از کار کشید و به کلبه رفت تا چای بخورد. پخادُر خایه هایش را با هاون کوبیده بود و الآن داشت ریموت رسیور را می کوبید. و آنطور که معلوم بود بعدش می خواست کاوه را بکوبد. پخادُر داده بود عکس زیدش را روی باسنش خالکوبی کنند. تا هر وقت خواست کون خودش بگذارد به یادش بیفتد. پخادُر سه سال پیش زمانی که تازه با زیدش به هم زده بود این کار را کرده بود. آخر نمی خواست چشمش به ریخت زیدش بیفتد چون ممکن بود حشری شود و به این علت که کون خودش را نمی توانست بگذارد مشکلی پیش نمی آمد. شانسی که آورده بود این بود که زیدش تقارن افقی نداشت چون در غیر اینصورت، اگر پخادُر در آینه ی حمام کون خودش را ببیند، ممکن بود کسقاط زند و با کله برود در آینه. ولی شانس آورد که زیدش اینطور نبود. از طرفی زیدش خوب چیزی بود مثل کون خودش. و ربط قضیه همین جا بود. همچنین پخادُر دوست داشت وقتی زیدش به کون او نگاه می کند عکس خودش را در آن ببیند و حسودیش شود. همه ی اینها حاصل سه سال تفکر بی شائبه ی پخادُر بود و عقلش بیشتر کفاف نداده بود. او الآن به خاطر استفاده بیش از حد مجاز از مغزش دیوانه شده است و در تیمارستان بسر می برد. تیمارستان همان کلبه ی جابر قادری است.
To be continued…