s2-e1 افسانه ی گامغزان

Previously on

افسانه ی گامغزان

سپخدر و جابر قادری به همراه لاشخور آبی به سمت آشیانه ی جابر صابری واقع در کوه قاف، در حرکت بودند تا اسپیخ را ببینند. در میانه ی راه، به قلمروی استعماری عمو زنجیر باف وارد شدند و سپخدر با درفش کاویانی او را نمود و به زندگی چندین و پنج هزار ساله اش پایان بخشید.

Season 2

ظهر اُسشنبه

سپخدر بالای کنستانتره ی جابر قادری ایستاده بود و با شاخکی گریان، نظاره گر تکه های گوشت و مغز معلق در خون بود که شباهت زیادی به آب پرتقال طبیعی حاوی پالپ، داشت. لاشخور آبی نیز کنار او ایستاده بود و به محلول سوسپانسیون زل زده بود. بعد از چند دقیقه لاشخور آبی به آرامی گفت: "متاسفم! کاری از دست ما بر نمیاد!" و با پا هلشون داد سمت دریچه ی چاه روی کف زمین. و آخرش را هم با شلنگ، آب گرفت تا چیزی کف زمین نماند.

وقتی که سپخدر و لاشخور آبی پایشان را از قصر بیرون گذاشتند، فریاد سرور و شادی همه جا را فرا گرفت. هزاران کاو خسته و زخمی، که هنوز در حال اس زدن بودند، دور آن دو را فرا گرفتند و فریاد می زدند: صپخدر! صپخدر!

سپخدر به بالای سکویی رفت تا برای کاوها سخنرانی کند:

"کاوهای کمبوج!"

"دیکتاتور ظالم، حاکم مستبد، زخم چرکین کوه غین، لکه ی سیاه تاریخ کمبوج، آن کاو انگل گوزو، جغد پیر زورگو، اکیدینه ی شوم روزهای تاریک کاوها، آمریکای جنایتخوار، مدفوع صورتی دو پا، حاج میرزا محمد تقی الدین عمو زنجیر باف بزاق الآمنی البوجیه اِلیه، برای همیشه مرد!"

"من، سپخدر بزرگ، ناجی کاوها، از همین لحظه اعلام میکنم که همه ی کاوها با هم برابرند ولی همه تان روی هم، تخم من هم نیستید."

جمعیت همه با هم هورا کشیدند. تعدادی از کاوها جسد سرد و بی روح عمو زنجیر باف را با درفشی که از پهنا به او داخل شده بود، از قصر بیرون آوردند و در وسط حیاط قصر، عَلَم کردند.

"هم اکنون، همه ی شما شاهد آغاز فصلی جدید در تاریخ کاوها خواهید بود. شما و این قصر، شروع بزرگترین تمدن کاویت روی کمبوج است. تمدنی فرهیخته که هیچ چشمی نظیر آنرا ندیده است. این علَم، نماد رهایی از بند استبداد این پیر خرفت است و میدان آزادی نام دارد."

هیچ کس هورا نکشید.

"... و میدان هفتِ تیر نام دارد!"

اینبار جمعیت، از خوشحالی داشتند خودشان را جر می دادند.

نصفه کون بریده شده ی جابر قادری در گوشه ای از مزارع پشم، بر روی زمین افتاده بود و داشت آرام آرام، پشم و پیل های اطرافش را جذب می کرد و تبدیل به یک جابر قادری کامل می شد.

تخفّن و تجدّد

یکی از عادتای ما ایرانیا اینه که وقتی یه چیزی رو نمیفهمیم و از دور و بریا هم میپرسیم میبینیم هیشکی هیچی نفهمیده و همه دوس دارن او چیزه رو بفهمن چون فک میکنن که چیز مهمی بوده که نفهمیدن و در عین حال وقتی از اونایی که خفن ترن یا احساس خفانت بیشتری میکنن میپرسیم با یک حالتی جواب میدن که انگار اینا چیز عادی ایه و چیزی نیست که کسی نفهمه و هر خری میدونه که معنیش چیه و با یه اعتماد به نفس تخفن برانگیزی راجع به همون چیزی که ما نفهمیدیم صحبت میکنن و یه چیزای دیگه ای میگن که اونا رو هم هی بیشتر نمیفهمیم و عمدا ما رو در جهل خودمون دست و پا میزنونن*، فوری میشیم از همون دسته ای که یه چیزایی راجع به همون چیزایی که ملت نمیفهمن میگن تا حس تخفین برانگیزیشون تحریک بشه و ملتو بیشتر تو جهل خودشون دست و پا بزنونن.

نمونه اش زیاده. یکیش همین چیزیه که الان خوندین. عمرا من یه ذره همین چیزی رو که گفتم قبول داشته باشم. فردا نری ملتو مسخره کنی که آره، داری ادای متخفّنین رو در میاری. نه. این خبرا نیس.
_______________________________________
*دست و پا بزنوندن یعنی کسی را وادار به دست و پا زدن کردن