حالتی* رفت که محراب به فریاد آمد
_________________________
* یگ حالت دوگانه
حوصلمون سر رف بس که وارنینگ دادیم
هر کی بهش بر خورد به تخمم که بهش بر خورد. چیکارش کنم خب؟
فصل نهم
سحرگاه اُسشنبه
وقتی که کمبوجیه برای آخرین بار آلارم موبایلش را یارو کرد زیر لب گفت: "بابا کون لق آمنی بوجیه و کمبوج و اون آسمون ...یش. میخاد چه غلطی بخوره." و باطری موبایلش را در آورد، کپه ی مرگش را گذاشت و خوابید. پربوجیه ی خسته، در آسمان، در حالی که به زور اخّ و تف، هر از گاهی قد یه چسی می درخشید، وقتی کم کم احساس کرد که آمنی بوجیه هم اسکول شده و قصد ندارد تصمیمی بگیرد، خودش تصمیم گرفت که تا غروب در آسمان باشد. پس همانجایی که ایستاده بود، به خواب فرو رفت و نور محیط null شد.
در کمبوج، ماهیت نور و دیده شدن اشیا مثل یک توپ و سطح رویی یک مقوا است. تصور کنید توپ را روی سطح مقوا رها میکنیم، اگر روی مقوا به سمت بالا باشد، مثل اینست که نور هست و تاریکی نیست. اگر مقوا ورچُپّه (سر و ته) باشد، یعنی نور نیست و تاریکی هست. و اگر محور عمود بر سطح مقوا موازی محور افق باشد، یعنی نه نور هست نه تاریکی، در عین حال هم نور هست و هم تاریکی.
کمبوج در وضعیت سوم قرار داشت. هیچ تاریکی و روشنی ای وجود نداشت و سایه ها نور بودند و نورها سایه. همه چیز یَگ حالت دوگانه ای داشت. جابر قادری و لاشخور آبی و سپخدر ِ hibernate شده، در کنار آتشی بودند که نورش تا بینهایت میرفت و هیچ چیزی را روشن نمیکرد. تنها چیزی که دیده میشد خود آتش بود که مثل یک سایه دیده میشد. هر از گاهی پربوجیه از خواب می پرید و یهو همه جا تاریک می شد. و سپس دوباره میخوابید و همه همان حالت را به خود میگرفتند. از دور، کاخ عموزنجیرباف، به واسطه ی مشعل های روی در و دیوارش معلوم بود.
لاشخور آبی: "الان وقتشه. کمبوجیه اینا خوابن. یه جوری باید رفت اون تو"
جابر قادری: "اون سپخدره رو بندا اینور. خودت همینجا بمون. بخوای بیای اونجا، پَر و پاچَت میگیره به اینور اونور، ریده میشه به هیکلمون"
لاشخور آبی: "بیا بگیر. فقط مثل اون تیکه ی... کجات بود؟ نصفه کونه همون... گمش نکنی"
جابر قادری: "خیالی نی. فقط این پاورش کجاشه؟"
لاشخور آبی: "دکمه نداره. باید آبی چیزی بپاشی تو صورتش!"
جابر قادری: "حله پَ ، ما رفتیم. کاری نداری؟"
لاشخور آبی: "نه قربان شما. سلام برسونید به عمو"
جابر قادری: "اگه نرسید چی؟ بذارمش توی اتان تا برسه؟"
لاشخور آبی: "نه اتان هیزه. بذارش توی کیریپتون که نجیبم هست کاریش نداره"
جابر قادری: "چطوره بذارمش تو ...؟ لا الا هه الل لاه"
لاشخور آبی: "استغفرالله. دهنتو گاز بگیر!"
جابر قادری: "دهنم پشت سرمه، دندونام بهش نمیرسه"
لاشخور آبی: "میخوای بذارش توی اتان تا برسه"
جابر قادری: "ای بابا اتان از کجام بیارم؟ متانو میگفتی باز یه چیزی"
لاشخور آبی: "همینجوری بخوای سس بگی تا فردا هم به کاخ نمیرسی"
جابر قادری: "ولی اگه بذارمم توی اتان میرسم!"
لاشخور آبی: "خودم میذارمت اگه همین حالا از جلوی چشمم خفه نشی"
جابر قادری: "اگه گفتی، اگه خفه بشم بمیرم، ارث و میراثم به کی میرسه؟"
لاشخور آبی: "به اون عمه ی ... لا الا هه الل لاه"
جابر قادری: "دهنتو گاز بگیر"
لاشخور آبی: "هه هه هه! سوختی! من دهن ندارم منقار دارم! هه هه هه!"
جابر قادری با ناراحتی فراوان، سپخدر به دوش (باسن)، به سمت نور های کاخ به راه افتاد.
To be cuntinued…
بسمه تاعالو.
این مقال حاوی عبارات ناپسندیست که خواندن آن، به افراد زیر -14 سال و شیرموزهای زیر -13 سال توصیه نمی گردد
فصل هشتم
دمدمه های صبح اُسشنبه
مرگ و میش بود. پربوجیه خوابش می آمد و داشت در آسمان اُس میزد. کمبوجیه هم کون گشادیش می آمد بیدار شود و هی آلارم موبایلش را آف میکرد و دوباره میکپید. کلا ً وضع بگایی بود چون روز بعد اُسشنبه بود و همه به صورت ناخودآگاه به این امر واقف بودند. کاوهایی که مزرعه را با زنجیر شخم میزدند، گاهی اشتباها ً همدیگر را شخم میزدند و اکثریت قریب به اتفاشان ناقص شده بودند. بعضی دیگر که بالای درختان کله کیوی داشتند میوه میچیدند اشتباها سبدشان را با خود به بالای درخت برده بودند و آنهایی که در پایین درخت بایستی سبد میوه را نگه می داشتند، تخم های بالایی ها را میچیدند و در جیبشان میگذاشتند. ماده کاو هایی که زنجیر می بافتند نیز به نوبه خود اس میزدند و غلامحسین می بافتند.
اسشنبه برای بقای جانداران کمبوج روز خطرناکی به حساب می آید. زیرا گامغزان ساکن کمبوج همگی در حالت عادی هم، به میزان قابل ملاحضه ای اسکول هستند، چه برسد به دابل اُس. راز ماندگاری همزیستی این همه موجود کانا در کنار هم، فقدان عقل و گوزیدگی مخ آنهاست. اگر در کمبوج، موجودی خردمند (در حد کفشدوزک یا گه-غلطانک کفایت میکند) قرار گیرد یا همه را بگا میدهد یا خودش بگا میرود. همانطور که یک جامعه متشکل از تعدادی موجود خردمند برای بقای خودشان از خِرد کمک میگیرند، در کمبوج نیز جامعه ی گامغزان برای همزیستی مسالمت آمیز، از بلاهت خویش بهره میجویند و با استفاده از نادانی خود، مشکلات جامعه ی خویش را تخمی تخمی حل میکنند.
و اما نکته ی مهمی در این روز نهفته است و آنرا با ذکر یک مثال روشن میکنیم.
سه موجود x و yوz را که همگی بهره هوشی برابر با کاهو دارند، در نظر بگیرید. به x یک عدد موز میدهیم تا بخورد. او بعلت نقص شعور، موز را در ماتحت خویش فرو میکند. y که در همان حوالی حضور دارد، وضعیت x را مشاهده میکند. سپس به سمت او میرود و موز را فشار میدهد تا بیشتر فرو شود. z هم این صحنه را میبیند و هیچ استنباطی نمیکند. x با این حرکت y کلی حال میکند و با y دوست می شود و همه چیز به خوبی و خوشی ادامه پیدا میکند.
حال اگر y بجای فشار دادن موز، اس بزند و بدود و با لگد بزند توی تخمهای x، و موز به بیرون پرتاب بشود و بیفتد زمین و له شود، سپس یک گامغزی پایش برود روی موز، مغزش کف زمین پخش شود، y خم شود تا مغزش را جمع کند و توی مشما کند تا برای شام آن شب ساندویچ مغز بخورد، x بخواهد به زبان خود y با او رابطه برقرار کند و بدود و با لگد بزند در کون y، y کله پا شود و گردنش بشکند، پدر z، x را با کلنگ بکشد و کودتا شود، در اینصورت ممکن است احتمالا ً اوضاع کمی بغرنج شود.
رفتار گامغزان در روز اسشنبه شامل دو حالت است که حالت اول وضعیتیست که در بالا اشاره کردیم و حالت دوم خودش یُگ حالت دو گانه ای دِره. مثلا در بعضی موارد (~~P=P) اس زدن در روز اسشنبه به منزله ی اس نزدن یک موجودخردمند است و این نیز به مراتب خطرناکتر از حالت قبل است.
اکثر حوادث مهم و تاریخی کمبوج در اسشنبه ها اتفاق می افتد.