آخرين پست سال دوهزار و نه
بدون شک بزرگترين پديده ي هزاره ي سوم ميلادي، گوگله.
بعد از همون يارو طبيعتاً.
s2-e3 افسانه ی گامغزان
افسانه ی گامغزان
فصل دوم – قسمت سوم
شانصد و خيلی هزار سال بعد
بعد از ظهر اُسشنبه
بعد از ظهر اُسشنبه
پس از اینکه سپخدر برای کاوها سخنرانی کرد، به سمت کاخ جدید خود به راه افتاد. نور محیط تازه از حالت null در آمده بود چون که کمبوجیه ی کون گشاد، بیدار شده بود و داشت دنبال باتری موبایلش میگشت و اونقدر سر و صدا کرد که پربوجیه رو هم بیدار کرد. با بیدار شدن پربوجیه، کل کمبوج در یک حالت دوگانه ای فرو رفت که با حالت دوگانه ی قبلی فرق داشت. آمنی بوجیه از این وضعیت خشمگین شد و کم مانده بود از اون error های don’t send بدهد.
اصولا اگر قضیه ی نور و دیده شدن اشیا را مثل یک توپ و سطح مقوا تصور کنید در اینصورت هیچ استنباط خاصی نمیشود کرد و کل قضیه از اساس زیر سوال می رود و اصلا به من چه! مگه اصلا تو زندگى خودتون چقدر دنبال اثبات علمى ميگردين که حالا توى خزعبلات ما دنبالش ميگردين؟
به هر حال، وضعیت تخمی ای بود. همین قدر بگویم که تخمی بود و شما هم این دفعه را قبول کنید که وضعیت تخمی بود. باشه؟ خلاصه کمبوجیه باتری موبایلش را پیدا کرد. اسکول، گذاشته بودش توی پاکت مارلبورو. پربوجیه هم دچار نعوذ صبحگاهی شده بود و داشت یاروشو می خواباند. نه کمبوجیه و نه پربوجیه، هيچکدام سپخدر را ندیدند که وارد کاخش شد. حتی متوجه به قتل رسیدن عمو زنجیر باف نیز نشدند.
سه ماه ديگه هم رويش
عصر روز قوزغاله
عصر روز قوزغاله
حالا نزدیک به سه ماه از به روی کار آمدن سپخدرشاه میگذرد. در این مدت هیچ کس چهره ی او را ندید و در واقع هیچ کس نفهمید که سپخدرشاه یک سپختار است. بين کاوها شايعه شده بود که اصلا سپخدر وجود ندارد. هيچ کس از هويت واقعى او خبر نداشت. تنها خبرى که کاوها از سپخدر داشتند اين بود که او هر روز بیانیه ای را به لاشخور آبی می دهد تا در میدان اصلی شهر قرائت کند و هم اکنون لاشخور آبی آماده بود تا بیانیه ی تاریخی شماره ی 82 را برای کاوها بخواند.
"کاوهای عزیز، من سپخدر کبیر، فرمانروای قدرتمند و مقتدر کل سرزمین مقدّر کاوهاى مقدور به تدقير، با اقتدار هر چه قَدَر تر اعلام می نمایم که فردا صبحانه ی کاخ، نون پنیر پنگور با آب چلابی و نهار کاخ، سگبزه ی آب پز با سس سگپدر هستش و از این لحظه به بعد حقوق زنان سه ممیز چهارده برابر حقوق مردان خواهد بود. البته اضافه کاریها به قوت خودشان باقی اند. همچنین مشترکین مورد نظر را دم دست قرار دادیم تا همواره در دسترس باشند. زردچوبه هم توی کابینت دوم از سمت چپه. معصومه کار داشت گفت یه ساعت دیرتر میاد، بی زحمت زیر قابلمه رو کم کن. حجتِ کوکب اينا هم سلام رسوند. فردا هم میریم جنگ، چوقی دسته بیلی چیزی اگه دارین، دم دست بذارین. قربان شما سپخدر."
همهمه اى جمعيت را در برگرفت. کاو جوانى با تعجب گفت: "يعنى چه اتفاقى افتاده؟ منظورش چى بود؟" کاو پير خرفتى در جواب گفت: "معلوم نيست سپخدرشاه چش شده. مگه نمى دونه من نمى تونم سگبزه ى آب پز بخورم؟" کاو جوان با عصبانيت گفت: "به تخمم که نمى تونى بخورى. برو انتو بخور پير ريغو! مگه نشنيدى الان چى گفت؟" ماده کاوى که کنارش ايستاده بود گفت: "يعنى حقوق ما الان زياد شد يا کم؟" کاو جوان از شدت عصبانيت فريادى کشيد و رفت گوشه اى نشست و به فکر فرو رفت: "يعنى چه اتفاقى مى تونه افتاده باشه که زردچوبه رو... زردچوبه رو توى کابينت دوم گذاشتن؟" او ساعتها و ساعتها فکر کرد و به نتيجه اى نرسيد.
اما کمبوجیه که کم کم داشت آماده ميشد که برود بخوابد، از شنيدن اين بيانيه ناگهان از جا پريد: "يعني منظورشون کيه؟ مشترک مورد نظر کي مي تونه باشه؟"
متروغ
گاهی وقتا با خودم فک میکنم واسه چی اون موجوداتی که توی مترو هستن نمیان بالا تظاهرات رو به گند بکشن؟
خب اینا از کجا اومدن؟
مملکته داریم؟
مادرجنده با پاترول زده به طرف، دنده عقب میگیره دوباره میاد از روش رد میشه. بازم میگیم نه ما خشونت به خرج نمی دیم. ما سبزیم. آخه دیگه وقتی خار مادر آدمو جلو چشمش میگان، میخام بدونم باید بریم دسته گل بهشون بدیم؟
مادرجنده با پاترول زده به طرف، دنده عقب میگیره دوباره میاد از روش رد میشه. بازم میگیم نه ما خشونت به خرج نمی دیم. ما سبزیم. آخه دیگه وقتی خار مادر آدمو جلو چشمش میگان، میخام بدونم باید بریم دسته گل بهشون بدیم؟
خوابگاه تربیت معلم
اسپری سیاه رو اعصاب
یکی از دستاوردهای جنبش سبز، جایگزین شدن جملاتی نظیر "نیلوفر عشق رامین" و "فلان چیز تو فلان جای فلانی" های روی دیوار با "مـرگ بر دیکـتاتـور" و "فلان چیز تو فلان جای فلانی" می باشد.
فقط در حالت دوم، اون فلانیش یه مقدار عوض شده.
لیدی به گا
- لیدی گاگا گوش ندادی؟
+ نه لیدی گاگا کدوم خریه؟
- خیلی معروفه. باید گوش کنی. خوشت میاد.
+ ننه ی اح.مدی نژاد هم معروفه. باید خوشم بیاد؟
s2-e2 افسانه ی گامغزان
افسانه ی گامغزان
فصل دوم – قسمت دوم
شانصد و خیلی هزار سال پیش
در یک بعد از ظهر تخمی روز چهل و پنجم سری فوریه در سال قمبل-ماهی (معادل شانصد و خیلی هزار سال پیش)، خرخوک پسر بزرگ جیمی، روی سنگ توالت نشسته بود.
در آن زمان سرزمین کمبوج، خربوج نام داشت. نصف خربوج، کوه بود و کمبوج نام داشت و نصف دیگر آن دریا بود و پربوج نام داشت. نصفه ی دیگر خربوج نیز هویج بود. در کمبوج سه گونه ی جانوری مختلف سکونت داشتند: قاسم ها در اطراف کوه قاسم، غاصم ها در اطراف کوه غاصم و جاسم ها در رشته کوه جیمی. در پربوج نیز جلبنگ های ریز و درشتی غوطه می خوردند و از مدفوع همدیگر تغذیه می کردند.
در زمان حیات خرخوک، به ریدن می گفتند فکر کردن و به گه می گفتند فکر. بنابراین خرخوک داشت به شدت فکر می کرد و فکرهای مختلفی از ذهنش می گذشتند. فکرهای کوچک و دانه دانه و فکرهای یکپارچه و بزرگ. بعضی از افکارش شبیه به خودش بودند. بلی! او به خودش فکر می کرد. به زندگی اش. به آینده و گذشته ی خودش و سرزمینش. به اینکه تمام خربوج پر شده از موجودات متفکر که تمام مدت به فکر یکدیگر هستند و چپ و راست فکر می کنند و دنیایی را بر مبنای فکر بنا نهاده اند. قاسمها به غاسمها فکر می کنند و غاسمها به قاسمها. جاسمها نیز بعنوان متفکرترین موجودات به همه.
در اعماق آب، در پربوج، جلبنگ ها در حال غوطه ور بودن فکر می کردند و دیگران را از افکار خود مطلع می ساختند تا بتوانند از تفکرات یکدیگر استفاده کنند.
زندگی بسیار زیبا بود تا اینکه یک روز، خرخوک پس از اینکه افکارش تمام شده بود به سمت کلبه ی میثاغ به راه افتاد. رشته کوه جیمی (محل سکونت جاسمها) شامل چهار قبیله ی اصلی بود به نام های جیمی، چیمی، حیمی و میخموسار. خرخوک پسر بزرگ جیمی بود که چندی پیش، پس از مرگ جیمی، رئیس قبیله ی جیمی شده بود. جیمی، جاسمی پرتدبیر بود که توانسته بود سه قبیله ی دیگر را تحت فرمانروایی خود در آورد. اما پس از مرگ او، سه قبیله ی دیگر قصد توطئه داشتند. میثاغ نیز پسر رئیس قبیله ی میخموسار بود که هنوز پدر پدسسگش نمرده بود.
خرخوک موجودی اندیشمند بود و به تنهایی به اندازه ی کل افراد قبیله اش فکر می کرد. تا جایی که از منابع موثق نقل شده است که هرگاه او به سفر می رفت، می شد رشته ی افکارش را دنبال نمود تا او را پیدا کرد. اما اینبار خرخوک افکاری بلند در ذهن داشت.
کورش مقیمی
مرتیکه ی چغندر مانند، تیپ زده و کنار ماشین خفنش وایستاده، همچی سینه سپر کرده و ژست گرفته که انگار همین الان یه قاره ی جدید کشف کرده.
بعد چی؟ داره می خونه که آی به گا رفتم و آی زندگیم ریده مونه و از وقتی که تو رفتی شبام بی ستاره شدن و بیا برگرد و این صحبتا
ای شاشیدم تو مغزت، کورش مقیمی و امثالت
یعنی شاشیدم توی مغز تک تکتون
Subscribe to:
Posts (Atom)