افسانه ی گامغزان - قسمت دهم

افبی آی وارنینگ و از این صحبتا
ورود اشخاص استریل، اکیداً ممنون

فصل دهم

صبح اُسشنبه

کیلومترها آنطرفتر در آنسوی کوه قاف، نسیم خنکی بر فراز مزارع پشم می وزید و نصفه کون بریده شده ی جابر قادری، در آسمان، به همراه باد، به این سو و آن سو حرکت می کرد و چشم انداز بدیعی را پدید آورده بود. اما فسوسا و دریغا که نه چشمی بود که از دید آن منظره مشعوف شود و نه نوری بود که اگر کسی آنجا می بود می توانست آنرا ببیند. هیچ کسی هرگز این صحنه را ندید و هیچ کسی از این لحظه ی باشکوه سخنی نگفت و رقص صبحگاهی قنبلک تنها، برای همیشه از تاریخ محو شد. حتی خود جابر قادری نیز درکی از عضو بریده شده ی خود نداشت. و نصفه کونِ فراموش شده، همچنان تک و تنها بر فراز مزارع پشم معلق بود و در آسمان غوطه می خورد.

سپخدر در آغوش "بخش اعظم جابر قادری" در خواب نازی فرو رفته بود و داشت خواب عمو زنجیر باف را می دید که به زنجیر کشیده شده و همه ی دوستان و خویشاوندانش نیز بالای سر او ایستاده اند و بر روی سر و هیکلش می شاشند. لاشخورها، کاوه ، Steve، کریم، نادره قادری، سپخر، مرحوم سپیخارد و سایرین همه خوشحال بودند و می خندیدند به جز جابر قادری. در خواب ِ او، جابر قادری یک شیشه ی شربت ب کمپلکس بود که مثل سماور یک شیر در وسط آن بود. شیشه ی شربت بالای سر سپخدر بود و شیر آن باز بود و محلول غلیظ ب کمپلکس داشت روی سر سپخدر می ریخت. سپخدر می توانست مزه آن را به خاطر بیاورد. شربت، مزه ی شاش می داد.

ناگهان عمو زنجیر باف از جایش بلند شد و زنجیر هایی را که به دست و پایش متصل بودند پاره کرد. همه از ترس به خودشان ریدند، ولی چون بالای سر عمو زنجیر باف بودند، سر تا پای عمو زنجیر باف از گه پوشانده شد. جابر قادری نیز که هنوز شیشه ی شربت بود، از شدت ترس، شاشبند شد. عمو زنجیر باف به سمت سپخدر حمله کرد و گلوی او را چسبید و او را بلعید.

وقتی سپخدر داشت از حلق عمو زنجیر باف عبور می کرد، خواست به زبانِ ته حلق ِ او چنگ بیاندازد ولی بیش از حد لزج بود و پنجولش لیز خورد و نتوانست آنرا بگیرد و به درون مری او افتاد و سر خورد تا به معده اش رسید. معده عمو زنجیر باف شبیه کاخش بود. سپخدر داشت کم کم هضم میشد. او با عجله به سمت پله های کاخ دوید و یک راست به سمت تخت پادشاهی رفت. تخت پادشاهی خالی بود و در آن به جای خود عمو زنجیر باف، یک حفره بود. سپخدر به درون حفره پرید. آن طرف حفره یک کانال باریک و طولانی بود که دیواره اش از جنس نادر جابری بود که مدام به پر و پاچه اش می چسبید. پس از اینکه مسیری طولانی را طی کرد نهایتا به درفش کاویانی رسید که آنرا در انتهای کانال مخفی کرده بودند. او درفش کاویانی را گرفت و مسیر کانال را ادامه داد تا نهایتا به بیرون کاخ رسید.

وقتی سپخدر در حالی که درفش را دست داشت، اطرافش را نگاه کرد (سپخدر شاخک دارد و برای دیدن به نور نیازی ندارد) عمو زنجیر باف را دید که شیشه ی ب کمپلکس را شکسته است و دارد آنرا لگد مال می کند. سپخدر شاکی شد و درفش را از پهنا، به عمو زنجیر باف داخل کرد. عمو زنجیر باف مانند شیر پیر نر خری که جوالدوز به تخمش زده باشند، نعره ای از اعماق وجود بر آورد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و بمرد.

سپخدر ناگهان لاشخور آبی را دید که با یک سطل شیرشاشائو بالای سر او ایستاده است. تا خواست به خودش بجنبد، لاشخور سطل را روی سرش خالی کرد.

سپخدر شاخکهایش را گشود و لاشخور آبی را دید که با سطل خالی کنارش نشسته است. کمی آنطرفتر توده ای خمیری شکلی را دید که شباهتهایی به جابر قادری داشت. سر تا پای خودش نیز خیس آب بود. عمو زنجیر باف نیز از شدت خونریزی مرده بود. سپخدر هنوز مزه ی شربت ب کمپلکس را در دهان خود احساس می کرد. لاشخور آبی با خودش گفت "انگار دیگه توی سیف مود نیست".

2 B kaanTniUd…

6 comments:

  1. دیوانه ! دیوانـــــه

    ReplyDelete
  2. اومده بودم بگم که چرا آپ نمیکنی شکه شدم! فیدت خرابه گویا! نمیگفت آپ شدی. عجب. خیلی ناراحت شدم که عمو زنجیر بافو کشتی. اونم به دست کی آخه؟ شخصیتی بود برا خودش. زودبود بمیره. مثل مستر اکو نیومده کشتیش؟ نکن این کارارو. شخصا انگیزمو برا اپیزود بعدی از دست دادم.

    ReplyDelete
  3. بابا درست متوجه نشدی، یارو سپخدره خواب دیده عمو زنجیر باف مرده

    ReplyDelete
  4. agha in ممد kiye inja comment mozare? in esm 6 sal pish sabt shode. ta hala ham kolli to hamin weblog ba in esm comment gozashtam boro vase khodet ye esme dige entekhab kon

    ReplyDelete
  5. Mokaalemaatet neshoon mide ke Majid ham Karim mikhore!

    ReplyDelete