شعر نو

من از تبار غربتم
از آرزوهاي محال
قصه ي ما تموم شده
با يه علامت دابل كوتيشن

به سبک اشلاخ توف فونف

یه روز لک لکه روباهه رو شام دعوت می کنه خونه. آقا لک لکه از اونجایی که خیلی آدم مادرقحبه ای بود (دقت کنید مادرش قحبه نبوده ، خودش را می گویم مادر قحبه بوده) سوپ می پزه و میریزش توی دو تا ظرف دراز و باریک. نمی دونم حالا این ظرفا رو از کجاش در آورده بوده. به هر جهت روباهه میاد میشینه سر میز و هر چی زور میزنه، پوزش نمیره توی ظرف غذا. به علل نامعلوم هم نمی تونسته سوپ رو سر بکشه. احتمالا ظرف به کف میز وصل بوده یا گوینده داستان، مخاطب را احمق فرض کرده بوده و مثل اینها.
روباهه بهش برمیخوره و میدونید بعدش چی شد؟
روباهه لک لکه رو میکشه و بعد میخوردش و با استخوناش آباژور درست میکنه. بله، رسم روزگار چنین است.