کثافت
نظر به اینکه هیچکی به اسم ضایع فیلم رویای خیس گیر نداده، اسامی زیر برای استفاده ی فیلمسازان عزیز پیشنهاد میگردد:
هسته ی سفت
حرفه ی وزیدن (یا عملیات ترکاندن)
رسوخ مضاعف
مرغ داغ آسیایی
دخترک معصومی که خروس میخورد
هنرنمایی تازه کار داغ بور سوار بر دو خروس سیاه
مربع متوازی الاضلاع
گزینه ی الف: شیاف. طبیعتاً.
گزینه ی پنج: حتی المقدور به نزدیکترین مرکز خدمات پس از فروش، فروش می کنم.
گزینه ی خ: صورت مسئله رو پاک می کنم.
گزینه ی دال: طراح سوال و صاحب این وبلاگ رو از کون، دارش می زنم.
گزینه ی زال: به سلمان میگم بیاد ردیفش کنه.
گزینه ی طال: جمشید کیه؟
راهنمایی: هر کی گزینه ی دال رو بزنه خره
!
He thoughtfully gazes to the fallen leaves
aimlessly walks and walks and grieves
he listens to the voices in his head
he ponders his choices that he made
Remembering all the sad things to regret
confronting all the good things to forget
believing the truth is too harsh for him
too much to let go of his sweetest dream
No one will know it before it’s gone
no one will get it unless they got none
but still he wonders about the shining sun
there just has to be something to be done
He slowly fades and drifts away for sure
he has nothing here to stay for
nothing miraculously happens anymore
as he saddens with a heart of sore
He knows sometimes it becomes too late
and some things are too wrecked to be repaired
and he finally finds himself surrendered
trying to find a word which haven’t already been said
So he sits and stares at the wall
he breathes the chill in the wind of the fall
the more he struggles to find a reason
the less he finds a fair meaning to it all
s2-e1 افسانه ی گامغزان
Previously on
افسانه ی گامغزان
سپخدر و جابر قادری به همراه لاشخور آبی به سمت آشیانه ی جابر صابری واقع در کوه قاف، در حرکت بودند تا اسپیخ را ببینند. در میانه ی راه، به قلمروی استعماری عمو زنجیر باف وارد شدند و سپخدر با درفش کاویانی او را نمود و به زندگی چندین و پنج هزار ساله اش پایان بخشید.
Season 2
ظهر اُسشنبه
سپخدر بالای کنستانتره ی جابر قادری ایستاده بود و با شاخکی گریان، نظاره گر تکه های گوشت و مغز معلق در خون بود که شباهت زیادی به آب پرتقال طبیعی حاوی پالپ، داشت. لاشخور آبی نیز کنار او ایستاده بود و به محلول سوسپانسیون زل زده بود. بعد از چند دقیقه لاشخور آبی به آرامی گفت: "متاسفم! کاری از دست ما بر نمیاد!" و با پا هلشون داد سمت دریچه ی چاه روی کف زمین. و آخرش را هم با شلنگ، آب گرفت تا چیزی کف زمین نماند.
وقتی که سپخدر و لاشخور آبی پایشان را از قصر بیرون گذاشتند، فریاد سرور و شادی همه جا را فرا گرفت. هزاران کاو خسته و زخمی، که هنوز در حال اس زدن بودند، دور آن دو را فرا گرفتند و فریاد می زدند: صپخدر! صپخدر!
سپخدر به بالای سکویی رفت تا برای کاوها سخنرانی کند:
"کاوهای کمبوج!"
"دیکتاتور ظالم، حاکم مستبد، زخم چرکین کوه غین، لکه ی سیاه تاریخ کمبوج، آن کاو انگل گوزو، جغد پیر زورگو، اکیدینه ی شوم روزهای تاریک کاوها، آمریکای جنایتخوار، مدفوع صورتی دو پا، حاج میرزا محمد تقی الدین عمو زنجیر باف بزاق الآمنی البوجیه اِلیه، برای همیشه مرد!"
"من، سپخدر بزرگ، ناجی کاوها، از همین لحظه اعلام میکنم که همه ی کاوها با هم برابرند ولی همه تان روی هم، تخم من هم نیستید."
جمعیت همه با هم هورا کشیدند. تعدادی از کاوها جسد سرد و بی روح عمو زنجیر باف را با درفشی که از پهنا به او داخل شده بود، از قصر بیرون آوردند و در وسط حیاط قصر، عَلَم کردند.
"هم اکنون، همه ی شما شاهد آغاز فصلی جدید در تاریخ کاوها خواهید بود. شما و این قصر، شروع بزرگترین تمدن کاویت روی کمبوج است. تمدنی فرهیخته که هیچ چشمی نظیر آنرا ندیده است. این علَم، نماد رهایی از بند استبداد این پیر خرفت است و میدان آزادی نام دارد."
هیچ کس هورا نکشید.
"... و میدان هفتِ تیر نام دارد!"
اینبار جمعیت، از خوشحالی داشتند خودشان را جر می دادند.
نصفه کون بریده شده ی جابر قادری در گوشه ای از مزارع پشم، بر روی زمین افتاده بود و داشت آرام آرام، پشم و پیل های اطرافش را جذب می کرد و تبدیل به یک جابر قادری کامل می شد.
تخفّن و تجدّد
نمونه اش زیاده. یکیش همین چیزیه که الان خوندین. عمرا من یه ذره همین چیزی رو که گفتم قبول داشته باشم. فردا نری ملتو مسخره کنی که آره، داری ادای متخفّنین رو در میاری. نه. این خبرا نیس.
_______________________________________
*دست و پا بزنوندن یعنی کسی را وادار به دست و پا زدن کردن
کشف رابطه ی گوز با شقیقه در ساعت 6 صبح در پرادوی بابای مجید
عمود زنجیر باف، جیرفت
عمود زنجیرفت
عموت زن جیریفت
عموت زن گرفت